عزیز دلم، ستایش عزیز دلم، ستایش ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه سن داره
وبلاگ عزیزترینموبلاگ عزیزترینم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

❀◕ ‿ ◕❀چشمهای ستایش چشمه زندگی❀◕ ‿ ◕❀

پاییز، فصل زیبای خدا

پنجره ات را باز کن: شهریورت در حال اتمام است هوا دلش هوای عاشقی کردن می خواهد هوا دلش قدم زدن روی برگهای رنگارنگ را می خواهد، از قدم زدن کنار ساحل خسته شده است، بگذار باد پاییزی بر طره موهایت بوزد، اجازه بده که بارون پاییزی وجودت را خیس کنه، نترس چتر لازم نیست: اعتماد کن، خودت را به باران بسپار، دستانت را باز کن، سرت را رو به آسمان نگه دار، بگذار قطرات باران خیسی چشمانت را بشوید، نفس بکش در میان هوای لطیف پاییزی، بس است گرما، بس است بی بارانی و بی بادی، کی گفته پاییز غمگینه؟ وقتی که صدای خش خش برگ های طلاییش ، در زیر پای توست؟ ...
31 شهريور 1393

برام بخند

    ستایشم....            از اینکه تو را دارم ، زندگی را زیبا میبینم ،             سپاس میگویم او را که تو را به من داد.       ای همیشه جاودانه در میان لحظه هایم ،    غصه معنایی ندارد تا تو می خندی برایم . ...
4 آذر 1392

ببخش مامان پر از خطا رو:

چرایش را نمی دانم اما همیشه از دیدن چهره معصومش در خواب  حس عجیبی داشته ام! یه جورچشمهایم بهش خیره میشود و پرازاشک ، که جواب بغضم رونمیتوانم بدهم ... انگار با مظلومیتش می خواهد من را یاد تقصیراتم بیاندازد ... یاد اینکه کجا بهش کم توجهی کرده ام ... کجا خواسته اش رو درست برآورده نکرده ام وکلابدجنس شدم ... کی جواب سوالش رو سر بالا داده ا م ... چطوری از زیر خواسته اش فرار کرده ام ... کجا بی خبر و بدون خداحافظی ترکش کرده ام و  کی از کوره در رفتم و بعد شبنم مژه های بلند و پر پشتش رو با دستهایم پاک کرده ام ... یاد وقتهایی که دخملک با التماس گفته بغلم کن و نتونستم! ... یاد وقتهایی که...
11 آبان 1392

پاییز

    بویش راحس میکنی ؟صدای گامهایش رامیشنوی ؟ چه طنازانه نزدیک میشود! ،چه دلبرانه دیوانه میکند!بالبخندی به لطافت باران ...من پرازشوق پاییزم ، برای عاشقانه قدم زدن وگوش کردن به خش خش ها ...پدرانمان خوب میدانستندکه پاییزفصل مهربانی و عشق است ازآنجاکه پاییزرابامهرآغازکردند . . .  چشم به هم بزنی دورو برت پرازرنگهای گرم میشه ...اون گرمی تو وجود توام رخنه میکنه ، هواخنکه ولی تو ازدرون احساس گرمامیکنی ،انگاری یه جوردلگرم میشی به زندگی ، مهر  آبان آذر فصلهای طلایی سالند ،   برای پاییزدلتنگم ،  یعنی لحظه شماری میکنم برای قدم زدن روبرگهای قرمز و زرد و نارنجی این سه رنگ پاییزدلخوشیه زندگین...
1 مهر 1392

دلتنگی

  دخترم . . .   .  .  . همین !  دلم تنگ شد ، صدات زدم . .   آخه امروز اولین روزیه که تو میری خونه مادر و تا عصر که از سر کار برگردم همدیگه رو نمی بینیم واقعا دلم واست تنگ شده ...
23 مرداد 1392

شیره جان

    ستایش مادر ؛ همیشه بی نظیر و بی همتای من ؛ نزدیک به 12 روزاست که دوری از من . و آن رابطه ی تنگاتنگ و عاشقانه ی همیشگی محــو شده ، آنقدر که انگار اصلا چیزی نبوده میانمان !   عزیزم ؛ دلم بی تاب توست ، خیلی ... دلم می خواهد تنها یکـــــــبار دیگر ، شیرت دهم . دلم می خواهد صدای قورت قورت خوردنت را بشنوم ، صدای نفس هایت ... دلم می خواهد نفس های گرمت ، دوباره تنم را داغ کند ... دلم می خواهد پیشانی و موهای عرق کرده ات را با دستم پاک کنم .   ستایشم ؛ از همه بیشتر دلم برای نگاهت تنگ شده ؛ همان نگاه های رو به بالایت ، همان چشمان خیره به من و مسخ کننده ات ....
16 مرداد 1392

حس مالکیت

  چقدر این احساس مالکیت، زود سر و کله اش پیدا شد در وجود ِ کوچک ِ بی اشتباهت !   من هلاک ِ این مال ِ تو ها هستم !   اینقدر لذت دارد که دستت را به سینه ات بزنی و بگویی :   من ،  نی نی ِ من ، تاب ِ من(کتاب من)،   بابایی ام ، مامانم، .....   تمام این مال ِ تو ها را بیخیال شوی ، مامانِ ستایش بودن لذتش بی انتهاست . وقتی اطرافیان با شیطنتی درست به موازات شیطنت های تو !!! میگویند مامانه منه !   و تو قشنگترین و بی مثال ترین عشق هستی ام ، به سرعت خودت را به من میرسانی و حلقه دستانت را باز میکنی و خودت ...
31 تير 1392

من و این روزها

  من این روزها : روزی صد بار عاشق می شوم ، شیدا و مجنون می شوم ! روزی صد بار بی آنکه مِی بنوشم مست می شوم ! روزی صد بار ، بدون بال ، پرواز میکنم ، به آسمان می روم و چون دلم را در زمین جا گذاشته ام دوباره بازمی گردم ! خدایا ، تو می دانستی من آرزوی دختر داشتن در دل دارم ، آرزویم را برآورده کردی ! اما من آن زمان نمی دانستم که داشتن دختر اینقدر شیرین است که آدم را روزی صد بار ببرد به آسمان نزدیک فرشتگان و بازگرداند ! تو خودت قضاوت کن ،  چگونه این قلب ِ ناتوانم را درون سینه آرام کنم ،  وقتی که : صبح که از خواب برمیخیزم ، صدای ناز و دخترانه ای ، مرا مامان صدا میکند ، آن هم...
18 تير 1392

ماهی من

  دل من تنگ بلوریست که یک ماهی سرخ کوچک  روزگاریست  درآن مهمان است نه که مهمان که دراین دورخراب  همه دنیای من است وجان است  ماهیِ کوچک من کوچک نیست  وبزرگ است به اندازه دریای دلم ودلی داردکه ،مملوازپاکی وسرسبزی هاست وه که این ماهی زیباوقشنگ بانگاهی که پرازوسوسه خواستن است هرنفس به کجامیبردآرام دلم گاه دریای دلم طوفانیست ازهیاهو و شروشور دلش وزمانی که دلش آرام است دلم ازهرچه پریشانی واندوه تهی ست شاه ماهیِ دلم هرچه که هست رمزامواج پراز زندگی این دریاست واگرروزی ازاین تنگ بلورین برود شیشه وسعت آبی دلم  ...
11 تير 1392