عزیز دلم، ستایش عزیز دلم، ستایش ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره
وبلاگ عزیزترینموبلاگ عزیزترینم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

❀◕ ‿ ◕❀چشمهای ستایش چشمه زندگی❀◕ ‿ ◕❀

یه روز برفی

  دارد برف می آید … در گوش دانه های برف نام تو را زمزمه خواهم کرد تا برف از شوق حضورت بهار را لمس کند !   17 برف اومد و اداره ها تعطیل شد و من و تو صبح رفتیم بالا پشت بوم و برف بازی کردیم اینقده از برف خوشت اومده بود وقتی اومدیم پایین می گفتی چه کفی داشت ( چه کیفی داشت) آدم برفیمون شبیه پسر خاله شده مگه چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   دونه های برف از آسمون فقط برای دیدن چشمات پایین میان اما پاشو نو که به زمین میزارن فدای مهربونیهات میشن ...
22 دی 1392

محرم1392

  گُر می گیری، گرمت می شود، گرما زیر پوستت می پیچد و تو سوختن را در سلول های احساست، حس می کنی. دماسنج دلت را که نگاه کنی، گرمای وجودت دستت می آید. انگار در اجاق رگ هایت هیزم می سوزانند. گرما بالاتر از حدّی است که برف چشم هایت را آب نکند و سماور هیئت ها را به جوش نیاورد. گرما بالاتر از حدّی است که زیر دیگ های نذری را روشن نکند. داغ می شوی. محرم هنوز سوژه داغی است. نفس هایش گرم و عطرآگین است. انگار در ریه هایش اسپند و عود می سوزانند. هر سال صدای گام هایش، کوچه ها و خانه ها را هوایی می کند و با اولین دق البابش، در به رویش می گشایند و این گونه، عطر نفس هایش در پیراهن شهر می پیچد. محرم، سیاه پوش داغی سترگ، از راه می رسد، داغ...
2 آذر 1392

برگی از خاطرات 23 ماهگی

    خدا قول نداده آسمون هميشه آبی باشه و باغ ها پوشيده از گل قول نداده زندگی هميشه به كامت باشه خدا روزهای بی غصه و شادی های بدون غم و سلامت بدون درد رو هم قول نداده خدا ساحل بی طوفان، آفتاب بی بارون و خنده های هميشگی رو قول نداده خدا قول نداده که تو رنج و وسوسه و اندوه رو تجربه نكنی خدا جاده های آسون و هموار، سفرهای بی معطلی رو قول نداده قول نداده کوه ها بدون صخره باشن و شيب نداشته باشن رود خونه ها گل آلود و عميق نباشن قول داده ؟ ولی خدا رسيدن يه روز خوب رو قول داده خدا روزی روزانه ، استراحت بعد از هركار سخت و کمک تو كارها و عشق جاودان رو قول داده . عجب روزی می شه اون روز پ...
21 مرداد 1392

خاطرات 23 ماهگی ماه من

مادرانگی را هر روز باستایشم آغاز میکنم...و هر روز این احساس زیبا با من رشد میکند... زیبای کوچکم آنقدر خالص است که هر بار صدایش میزنم بند بند وجودم به لرزه می افتد...چه افتخاریست مادر این فرشته بودن... آن لحظه که صورتش را میبوسم بهترین پاسخ عاشقانه را میگیرم...دیگر مرا خیالی نیست... ستایشم!!!همه بازی های کودکی ات را دوست دارم...و هر روز حس بزرگ شدنت را با لذتی آمیخته با ترس ، لمس میکنم...نمی خواهم آرزو کنم ای کاش به اندازه آغوشم میماندی... چرا که من با هر تار موی تو که رشد میکند ، اوج میگیرم!!! لذت دیدن قد برافراشتن تو به تنگ شدن آغوشم می ارزد...     قبلا گفتم که به خا...
21 مرداد 1392

خاطرات 22 ماهگی

  زيباترين تصويري که در زندگانيم ديدم نگاه عاشقانه و معصومانه تو بود زيبــــــاترين سخني که شنيدم سکوت دوست داشتني توبود زيبــــــــــاترين احساساتم گفتن دوست داشتن تو بود زيــــــــــباترين انتظار زندگيم انتظار ديدار توبود زيباترين لحظه زندگيم لحظه با تو بودن بود زيبــــــــاترين هديه عمرم لبخند توبود زيـــباترين تنهاييم دوری از تو بود زيـباترين اعترافم عشق توبود . چهارم خرداد واست رنگ انگشتی خریده بودم باب بابا کاظم رفتی توی حمام و حسابی رنگ بازی کردی بعد هم با بابایی رفتیم پارک و سوار قطار برقی شدی و کلی کیف کردی هر 5 شنبه و جمعه با ب...
9 تير 1392

خاطرات 19 و 20 ماهگی نفس

     تمام ترانه هایم ترنم یاد توست و تمام نفسهایم خلاصه در نفسهای توست ای زلال تر از باران و پاکتر از آیینه به وجود پر مهر تو می بالم ای مهربان - لبخندی از تو مرا کافیست که  از هیچ به همه چیز برسم      3 ا سفند بابایی مارو واسه ناهار برد سپیدان و ماهی کباب خوردیم و برگشتیم خونه و تو هم که ماشاالله....   8   اسفند ماه برای اولین بار بردمت مهد کودک خودم 1.5 ایستادم وقتی با مربیت مشغول نقاشی کشیدن شدی برگشتم اداره و بابا جون نیم ساعت بعد رفته بوددنبالت که به زور برگشتی خونه       &...
4 ارديبهشت 1392

خاطرات 17 و 18 ماهگی یکی یه دونه

     عشق زیبای من ستایش کوچکم آرزویمان این است که دلت خوش باشد نرود لحظه ای از صورت ماهت لبخند نشود غصه دمی نزدیکت از خدا می خواهیم که تو را سالم و خوشبخت بدارد همه عمر و نباشی دلتنگ        6دیماه خاله نیره آش رشته نذر دارشت و می خواست آش و توی مدرسه واسه بچه های ابتدایی بپزه واسه همین به ما هم گفت بیاین اول رفتیم نذر خاله و بعد هم چون پشت گردنت چندوقت بود خارش داشت بردیمت دکتر که گفت فقط باید پودر لباسشویی تورو عوض کنم.      14 دیماه مادر نذر شله زرد داشت بعد از ناهار رفتیم اونجا حسابی با بچه ها بازی کردی و چونکه ظ...
4 اسفند 1391

خاطرات 16 ماهگی

  رشته  كوچك رويايي من ، دنيا اگر خودش را تباه کند نميتواند به عشق من به تو شك كند تمام بودنت را حس مي كنم ... حاجتي به استخاره نيست  عشق ما ... عشق من به تو عشق تو به من يك پديده است ... يك حقيقت بي نياز از استخاره وگمان صداي قلب تو ... صداي زندگيست  عزیزکم    زندگي را دوست داشته باش زندگي را زندگي كن  حتی وقتي بزرگ شدي  كودكانه زندگي كن جانكم مادرانه ترين لحظه هاي امروزم  همين لحظه است...همين لحظه كه            ...
6 دی 1391

خاطرات 15 ماهگی دردونه مامان

آمدی و تنهایی بزرگ چندین ساله مرا از بین بردی        آمدی تا من بار دیگر به عظمت و بزرگی خدا پی  ببرم. آمدی و با آمدنت یک دنیا شورو شعف و شادی برایمان آوردی آمدی و چه خوب شد که آمد و من هنوز هم شوکه... هنوز هم در فکر اینکه آیا براستی من مادرم؟آیا این فرزند من است ؟ و هزاران آیای دیگربا آمدنت عشقی در من شعله ور شد که تا به حال اینگونه به خود ندیده بودم و چه حس  خوبی است وقتی که می بینی فرزندی داری تمامامتعلق به خود توست و دیگر از خدا هیچ نمی خواهی...
21 آذر 1391