عزیز دلم، ستایش عزیز دلم، ستایش ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
وبلاگ عزیزترینموبلاگ عزیزترینم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

❀◕ ‿ ◕❀چشمهای ستایش چشمه زندگی❀◕ ‿ ◕❀

36 ماهگی عشق مامان

1393/5/25 8:36
نویسنده : مامان فاطمه
934 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر کوچولوی مامان که هر روز شیرین تر و دوست داشتی تر میشیبوس

توی روزهایی که مثل هم و روی روال تکرار شدنیش در حاله گذره تنها چیزی که زندگی ما رو هر روز متفاوت از روز قبل می کنه تو هستی هر روز با کارا و حرفای تازه سورپرایزمون می کنی و واقعا مثل یه پدیده تکرار نشدنی هستی که تجربه روز به روز زندگیت برامون سراسر از لذته بوس

هر زمان از بدیهای روزگار از آدمای بد از زندگی پر از فراز و نشیب خسته شدی بدون که آغوش ما برات بازه و همیشه و در هر زمان پشتت خواهیم بود تا زمانی که خدا بهمون عمر بده

عزیز دلم این روزا حسابی درگیر کلاس تذهیبی که میرم هستم و مشغول تمرین و کمتر به وبلاگت سر میزنم ببخش منو

از 4 تا 6 مرداد ماه مرخصی بودم که طبق معمول تو خونه بودیم و جایی نرفتیم و توی خونه با هم مشغول بودیم و بازی می کردیم

7 و 8 مرداد ماه

تعطیلات عید فطر بود که صبح عید آقایی واسمون آش سبزی صبحانه آورد و واسه ناهار دعوت گرفت بریم خونشون و ما هم قبول کردیم و نزدیک ظهر بود که رفتیم و سبا و محمد و مامانش هم اونجا بو دن و تو حسابی بازی کردی

عصر لباس پوشیدیم و عازم خونه دایی سید ضیاء شدیم و با دایی سید علی رسیدیم . بد نبود خوش گذشت .

خونه همکار بابا کنار خونه دایی هست و تو و بابایی رفتین خونه دوستش یه سر .

یه چیز جالب اینکه تو تقریبا از یک سالگی گاهی اوقات می گی اسمم رو بذارید ستاره یا منو ستاره صدا کنید و اینکه وقتی قبل از به دنیا اومدنت می خواستیم اسم انتخاب کنیم ( البته از همون سال اول ازدواجمون بابا ستایش رو انتخاب کرده بود) چند تا اسم گذاشتیم لای قران و اسم ستاره بود که دراومد ولی من دبه کردم و گفتم نه همون ستایشی که انتخاب کرده بودیم و جالب اینکه تو همون ستاره رو می خوای.

اون شبی که رفته بودی خونه همکار بابا خواهر علی آقا بهت گفته بود اسمت چیه تو گفته بودی ستاره و اون بنده خدا از همه جا بی خبر حدود نیم ساعت که با تو بازی می کرده تو رو ستاره صدا می کرده و تو هم جواب می دادی تا آخر که می خواستی بیاین خونه بابا می گه ستایش با خاله خداحافظی کن و تازه مشخص میشه که تو چکار کردی . خلاصه اینکه اگه این قضیه ادامه پیدا کنه قصد دارم اسمت رو عوض کنم .

با خاله که نقاشی می کشیدی گفتی البل ( اول ) من البل تو

 8 مرداد ماه

توی خونه نشسته بودیم نزدیک ظهر تصمیم گرفتیم بریم بریم سپیدان ماهی کباب بخوریم و برگردیم .وسایل جمع کردیم و تا قلات همه چیز خوب بود که افتادیم توی ترافیک اینقدر اده شلوغ بود که تا 4 و 5 هم نمی رسیدیم و اینکه وقتی از خونه خواستیم بزنیم بیرون آقایی زنگ زد و گفت واسه شام می خوایم بیایم خونتون .به بابایی گفتم دور بزن و برگرد و برگشتیم و واسه ناهار رفتیم رستوران  و ناهار خوردیم و رفتیم خونه و راحت خوابیدیم.

9 مرداد ماه

با خانم برفی کلاس داشتم و رفتیم کلاس.و طبق معمول تو هم رفتی توی کلاس نقاشی نی نی ها

هر وقت می ری کلاس خانم شیرازی یه سبد کوچولو پر از مداد شمعی واست میاره که تو هم مشغول باشی اون روز موقع برگشت سبد و برداشته بودی که بیاری خونه و چه گریه زاری که راه انداختی .من زنگ زدم به بابا کاظم اون اومد و با سبد رفتیم پایین توی سوپری یه سی دی حسنی گرفتیم واست ولی بازهم راضی نشدی و بابا سبدو برد بالا و برگشت . توی راه بردمت خانه و کاشانه تا اونجا سرگرم بشی و دیگه گریه نکنی اول که داخل نیومدی و بعد اونجا رو دوست داشتی و تند تند واسه خودت خرید می کردی.

10 مرداد

بابایی خونه بود و قرار بود با بابا جون اینا بریم استهبان که به خاطر شلوغی جاده و اینکه بابا شب اداره بود نرفتیم.شب عروسی راضیه دوستم بود که به خاطر نبود بابا ما هم نرفتیم

11 مردا د

صبح با سرویس اومدیم خونه مامان جون وعصر رفتیم پرو لباسی که دادم واست بدوزن

12 برگشتیم خونه خودمون

16 بازهم کلاس داشتم و خدا رو شکر چون خودت مداد آورده بودی همه چیز به خیر گذشت و فقط با دو تا از بچه ها دعواتون شد که اونم زود آروم شدی

22 مرداد امشب حنا بندون مریم عمو بهنامه واسه همین از صبح من و تو با سرویس اومدیم و بابایی اداره بود و نتونست بیاد

شب تا صدای ارکست رفت هوا بهانه گیری تو هم شروع شد که اینو کمش کنین صداش بلنده چرا کم نمی کنین و آخر شب هم بهانه لباس محلی گرفتی 

23 ظهر واسه ناهار رفتیم خونه عمو و شب هم که دیگه توی سالن مجلس داشتن

آخر شب بابایی برگشت خونه خودمون آخه فردا اداره بود

24 امروز لباس محلی ملیکارو پوشیدی و کلی باهاش رقصیدی و شب هم واسه شام رفتیم بیرون

25 رفتیم خونه خودمون

28 شب بابایی اداره بود و خاله و عمو واسه اجاره کردن خونه اومده بودن و شب اومدن خونمون و منم فرداش نرفتم دانشگاه و موندم خونه

30 شب رفتیم خونه خاله نیره و تو و مهرانا اول توی حیاط توپ بازی کردین و بعد رفتیم پارک و اونجا هم کلی باهم سوار دستگاههای برقی شدی و رفتی قلعه بادی و آخر شب از خستگی خوابت نمی برد.( البته همش مجانی آخه بابای مهرانا اونجا هست)

31 باباجون و مامان جون اومدن خونمون و تو بازهم باهاشون رفتی خونه خاله نیره

1 شهریور

امروز که رفتی خونه مادر عمو اومده بود اونجا تو هم باهاشون رفته بودی خونه عمویی و شب که بابایی آوردت روی گونت کبود شده بود آخه اونجا از صندلی افتاده بودی پایین.

دای دایی برات دو تا استیکر آورد که شب باهاشون حسابی سرگرم شدی.

3 شهریور ماه

خاله و عمویی همچنان دنبال پیدا کردن خونه هستن وشب اومدن خونه ما.

 

وقتی بهت اجازه کاری رو نمیدم می گی من که گناه دالم یا خواءش می کنم مامان .اینقده مظلوم و با ناز می گی که دیگه کی می تونه مقاومت کنه

کارت شده هفته ای چند باربه قول خودت  با منانا حرف بزنی.

اومدی به من می گی میدونی اسم بابا مناناو زهرا فضول چیه نمی فهمی مهلابه( محرابه)

به دایی می گی دای دای بریم با موتور نون بگیریم تند تند برو می گم نمیشه کجا می خوای بری می گی می خوام برم واست بستنی بخرم بیام

با هواپیمای بازی زدی توی صورت سبا می گی مامان جون یادته اون شبی با اسباب بازی زدم تو صورت سبا اشباه کردم حواسم نبود .بعد با یه خنده موزیانه می گی سبا کلی گریه کرد

لیاس محلی پوشیدی زنگ زدی می گی خاله جون بیا من مثل عروس خانما شدم بیا منو ببین.

چند شب قبل ساعت 12 شب گریه می کنی که می خوام برم مسافرت و به بابا کاظم می گی وقتی ستایش میگه بریم مسافرت تو بگو باشه

چند وقتیه خیلی شیطون تر شدی و گاهی اوقات حرفمو گوش نمی کنی و اینقده واسه بعضی کارا غرور داری که زیر بار هم نمی ری

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)