مدتی ایست خودم را به خواب زده ام باور کن ...
دیگر نمیبینم قلبم لحظه لحظه آب میشود
دیگر نمیبینم تو قدم به قدم از من دور میشوی !
دیگر نمیدانم کجای ناکجا آباد بودن ها از دست دادمت
فقط صدایی مبهم از دور در گوشم میپیچد
در سایه وروشن یک خاطره
که میگفتی :
"دوستت دارم "
غلت میزنم و سکوت خانه میشکند
تازه می فهمم چقدر تنهایم
می اندیشم به خودم به تمام آنچه در افکارم می روئید روزگاری ...
من همانی شده ام که می خواستم ؟!
این سوال چقدر این روزها در افکارم پر رنگ است ... !!!
http://img.blogcu.com/uploads/aslanbasol_karsinojen_gozyasi.jpg
اشك
چه بگويم و چرا
يار من غمزده است
او زدست من و من
از خودم غمگينم
فكر اين كارمرا ميكشد آخر روزي
من چرا غم خود را بدهم بر ياري
او به من تكيه زده ست
من اميدم همه اوست
آسمان هم امروز
چون هواي دل من
قصد بارش دارد
گو ببارد امروز
وكسي اندر اين تندر و برق
قطرهء اشك مرا
كه ز چشمم جاري ست
تا نبينند و نفهمند مرا دردي هست
تا به تنهائي خويش
به سرشك ديده
سوز دل بنشانم
سوز دل بنشانم