از طرف بابا به مامان
واسه همسز عزیزم :
بی تو فردایی ندارم
بی تو من با بهار میمیرم
بی تو در عطر یاسها میگریم
بی تو من با هر برگ پاییزی می افتم
بی تو در شیره هر نبات رنج هنوز بودن و جراحت روزهایی را که همچنان زنده خواهم ماند لمس میکنم
بی تو زمین قبرستان پلید وغبار آلودی است که مرا در خود به کینه میفشرد، اب کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده اند...
بی تو سپیده هر صبح لبخند نفرت بار دهان خمیازه ای است
بی تو مرگ را پژمردگی را هر لحظه و هر ثانیه تجربه میکنم
بی تو من در غربت این سرزمین در سکوت این آسمان در تنهایی این بی کسی نگهبان سکوتم
باغ پژمرده پامال زمستانم...
باتو من با بهار میرویم
با تو در عطر یاسها پخش میشوم
در هر شکوفه میشکنم
با تو من در شیره هر نبات میجوشم
با تو زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش میخواباند
ابر حریری است که بر گاهواره من کشیده اند
با تو سپیده هر صبح بر گونه ام بوسه میزند
با تو من بودن را، زندگی را، شوق را، عشق را، مهربانی را مینویسم
با تو من در طلوع لبخند میزنم
در هر تندر فریاد شوق میکشم
با تو من در حلقوم مرغان عاشق میخوانم
در غلغل چشمه ها میخندم
و در پای جویباران زمزمه میکنم:
بی تو من میمیرم
باباکاظم
نمیدانی چه در دل دارم و بر خلاف تمامی آدمها هیچگاه به زبان نمی آورم ،
می دانم ملاک حس آدمها نیست و به زبان آوردن گاهی لازم است
پس اینبار پا بر هر آنچه غرور می نامندش می گذارم و با صدایی مهیب می گویم
دوستت دارم و بی ادعا عاشقتم
مامان فاطمه