عزیز دلم، ستایش عزیز دلم، ستایش ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
وبلاگ عزیزترینموبلاگ عزیزترینم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

❀◕ ‿ ◕❀چشمهای ستایش چشمه زندگی❀◕ ‿ ◕❀

ستایش در 11 ماهگی

1391/5/9 22:36
نویسنده : مامان فاطمه
230 بازدید
اشتراک گذاری

 

توی این ماه چند بار که رفتیم خونه با بابا کاظم واسه شام می رفتیم بیرون تا تو حال و هوات عوض بشه.

   تیر عقد پسر عمه من بود که رفتیم چقدر رقصیدی و خوشحال بودی و آخر شب بغل همه اقوام رفتی و یه کم ترست از غریبه ها کمتر شد راستی با دو تا دستمال قرمز محلی هم رقصیدی

  _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_

 یه روز بابایی تو رو برد اسباب بازی فروشی و واست عروسک خرید با یه حلقه هوش

 ستایش

 مامان جون توی این ماه موهاتو کوتاه کرد

 

٢٦ تیر ماه واسه یه کار اداری باید می رفتم تهران بابا کاظم تصمیم گرفت تو هم با خودمون ببریم برای همین هم با هواپیما رفتیم واین شد اولین مسافرت خارج از استان تو .من که کر می کردم هوا گرمه واست اصلا لباس گرم بر نداشتم و وقتی رسیدیم فرودگاه تهران دیدیم اونجا داره بارون میاد واسه همین یه پتو از مهماندار گرفتیم و پیچیدم دورت .موقع رفتن اصلا اذیت نکردی ولی امان از برگشتن که تا تونستی گریه کردی و بهانه گرفتی    

ستایش

یه شب هم با بابایی رفتیم پارک و تو هم با بابا سوار ماشین برقی شدی و چه عشقی می کردی من که صداتو نمی شنیدم وی بابا می گفت آواز می خوندی و داد می زدی 

 

تا لباس شویی روشن میشه دستت رو می گیری به لبه اون که ازش بالا بری و باید بری داخلش و پاتو بگذاری توی آب

ستایش

وقتی غذا می خوری به شعاع چند متری اطرافت غذا پخش می کنی و تمام صورت و لباست هم پر از غذا می کنی اینم نمونش:

ستایش

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)