محرم1392
گُر می گیری، گرمت می شود، گرما زیر پوستت می پیچد و تو سوختن را در سلول های احساست، حس می کنی. دماسنج دلت را که نگاه کنی، گرمای وجودت دستت می آید. انگار در اجاق رگ هایت هیزم می سوزانند. گرما بالاتر از حدّی است که برف چشم هایت را آب نکند و سماور هیئت ها را به جوش نیاورد. گرما بالاتر از حدّی است که زیر دیگ های نذری را روشن نکند.
داغ می شوی. محرم هنوز سوژه داغی است. نفس هایش گرم و عطرآگین است. انگار در ریه هایش اسپند و عود می سوزانند. هر سال صدای گام هایش، کوچه ها و خانه ها را هوایی می کند و با اولین دق البابش، در به رویش می گشایند و این گونه، عطر نفس هایش در پیراهن شهر می پیچد.
محرم، سیاه پوش داغی سترگ، از راه می رسد، داغی مثل آه بلند فرات و گلوی سوخته خورشید، مثل مجمر چشم هایی نگران و عطش هایی سربریده.
شانه های درختان باغچه تکان می خورد. گل ها لب به مرثیه می گشایند و نغمه های معطرشان تا هفت کوچه می پیچد.
کربلا، بذری است پاشیده در زمین محرم؛ بذری که پوسته اش را شکافته و آن قدر ریشه کرده و قد کشیده که شاخه هایش روی دیوار هر خانه ای به چشم می خورد و میوه هایش را هر سال اهالی خانه دستچین می کنند، میوه هایی که طعم داغش، دهانت را می سوزاند. درختی که ریشه هایش داغ نوشیده است و شاخه هایش گرمای دو آفتاب را در سلول هایش ریخته و در آوندهایش عطش جریان دارد، باید میوه ای بدهد که طعم عطش و آفتاب داشته باشد.
محرم، خیابان بزرگی است برای گم شدن. گاهی گم شدن، اتفاق قشنگی است؛ مثل قطره های بارانی که پس از باریدن در دل خاک گم می شوند، ولی پس از چند صباحی، در هیئت ساقه ای قد می کشند و زیستنی دوباره را تجربه می کنند.
محرم آغاز می شود. کوچه ها پیراهن سیاهشان را از صندوقچه ها بیرون می آورند. باید از خودم بیرون بزنم. محرم، خیابان بزرگی است.
محرم 1390 ( 4 ماهه)
محرم 91( 15 ماهه)
محرم 1392(27 ماهه)
سلام ای سرباز كوچك عاشورا!
ای بزرگترین سند مظلوميّت پدر!
سلام ای سنگین ترین وزنه تاریخ شهادت!
ای سورهي كوچك قرآن كربلا !
تو را نمیتوان گفت مگر با بغضی غيور كه حنجره را می فشرد و سوزی غريب كه شعلهورمان می سازد ....
پدر قنوت گرفته ترا برای خدا... .
سنگ هم كه باشي براي گريستن مي تواني بهانه داشته باشي ....
گوش كن! اين صدا صداي بيقراري رودخانه است....
ای مظلوم! ای پسر مظلوم! قرنهاست كه قرار قلبها را بردهای و جگرها را گداخته ای....
پدر قنوت گرفته ترا برای خدا... .
وشیاطین تاب دیدن هیچ صحنه ی عبادتی را ندارند...
واین گرمی امضاي رنگین توست بر صحيفهي كربلا...
که هنوز جاری است گاه و بیگاه از گلوی شيرخوارگان و کودکان، در بمبارانها و حملات یزیدیان زمان....
او، بیش از سهم کوچک خویش، لبیک گوی «هل من ناصر» پدر شد.
و زندگی یعنی فقط شش ماه تنفس در هوای ولایت حسین ...
و ای کاش تمام عمرم به اندازه شش ماه عشق کودکانه تو عاشقانه بود!
نه، دیگر رمق نوشتن از علی اصغر نیست.