خاطرات 17 و 18 ماهگی یکی یه دونه
عشق زیبای من
ستایش کوچکم
آرزویمان این است که دلت خوش باشد
نرود لحظه ای از صورت ماهت لبخند
نشود غصه دمی نزدیکت
از خدا می خواهیم که تو را سالم و خوشبخت بدارد همه عمر و نباشی دلتنگ
6دیماه خاله نیره آش رشته نذر دارشت و می خواست آش و توی مدرسه واسه بچه های ابتدایی بپزه واسه همین به ما هم گفت بیاین اول رفتیم نذر خاله و بعد هم چون پشت گردنت چندوقت بود خارش داشت بردیمت دکتر که گفت فقط باید پودر لباسشویی تورو عوض کنم.
14 دیماه مادر نذر شله زرد داشت بعد از ناهار رفتیم اونجا حسابی با بچه ها بازی کردی و چونکه ظهر نخوابیده بودی موقع پخش نذری منم با بابا کاظم رفتم تا خلوت باشه و تو توی ماشین بخوابی و خوابیدی ولی تا رسیدیم خونه بازم بیدار شدی.
15دیماه فردای نذر مادر با صبا سر تخته جادویی صبا دعوات شد و تو از دست اون می کشیدی و اونم از دست تو و اینجا اولین دعوای حسابیتون بود و بعد هم هر دو تا شروع به گریه کردین
8 بهمن ماه چونکه مامان جون قبلا واسه سلامتیت ختم صلوات نذر کرده بود مراسم ختم صلوات توی خونه مامان جون داشتیم و مادر و بابا کاظم هم اومدن و حسابی هم شلوغ شده بود
10بهمن تولد پیامبر تعطیل بود و فرداش هم من مرخصی گرفتم و با بابا کاظم رفتیم فسا و میونده خونه اقوام بابا حسابی بهت خوش گذشت هر جا میرفتیم بچه داشتن و تو هم حسابی مشغول بازی بودی.
19بهمن ماه باباجون و مامان جون و دایی حمید رفتن قشم و درگاهان واسه مغازه دایی جنس بیارن بابا کاظم اومد خونه مامان جون و بردیمت پارک و با گریه آوردیمت خونه از سرسره خوشت اومده بود و نمی آمدی خونه.
19بهمن 2 تا دندون آسیابی پایین جوونه زد
26 بهمن بردمت بهداشت همه چی مرتب بود