عزیز دلم، ستایش عزیز دلم، ستایش ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره
وبلاگ عزیزترینموبلاگ عزیزترینم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

❀◕ ‿ ◕❀چشمهای ستایش چشمه زندگی❀◕ ‿ ◕❀

یک سالگی دفتر خاطرات سوگلم

1392/3/12 13:50
نویسنده : مامان فاطمه
216 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

وبلاگ ستایش  یکساله شد هورا

 

مادربزرگ همیشه همه چیزراترشی می انداخت

مربا می پخت

آلو را لواشک میکرد

آلبالوراخشک 

هرآنچه خوردنی بود

این گونه

ازفصلی به فصل دیگر

کوچ میداد

مانیز

آنهاکه دوستشان داریم را

خاطره میکنیم

برای روزمبادا

دخترم،،

خاطره ها

برعکس آدم ها

همیشه تازه میمانند . . .


عزیزترینم ۲۸ اردیبهشت تولد یک سالگیه وبلاگت بود که باتاخیر پستشومیذارم .  .  . درتاریخ ۲۸ اردیبهشت 91 با نی نی وبلاگ آشنا شدم و تصمیم گرفتم واست یه وبلاگ بسازم وقتی شروع به نوشتن کردم نمیدونستم که انقدربرام عزیز میشه هم وبلاگت هم خاطراتت .

 دخترم درسته این وبلاگ برای تو وبهتربگم به بهانه توست ، اماحس مالکیتی بهش دارم  که فکرنکنم تاسالهای سال به دستت بسپرم ،،‌ من  اینجا دنیایی متفاوت دارم ازروزهای مادرانه ام میگم روزهایی عزیز و درگذرکه بعدها میشه ردپای جوانیه ما که فقط باخوندنش  میتونیم این روزها رو درنگاه ذهنمون ببینیم خیال باطل

   ومن تاجایی که بتونم برات ادامه میدم  چون انقدردرحال تحولی که گاهی فکرمیکنم اگه یه لحظه ازت دورشم یعنی یه لحظه قشنگ روازدست دادم واین لحظات تکرارنشدنی روبه هرطریقی ثبت میکنم  ،،  وآرزوی من تنها اینه که تمام صفحات این دفترخاطراتمون پربشه ازسلامت و شادی وموفقیت تو وهمه آدمهای مهم زندگیمون .  .

 امید که روزی باآینده ای روشن ودلی شاد وامیدواردربهترین شرایط روزگار مادرانه هایم را رنگی نوبزنی . .

 شاد بودن  یک سفر طولانی است ، نه یک مقصد ،،‌ هیچ زمانی برای شاد بودن بهتراززمان حال نیست ، زندگی کن وازتمام لحظاتش لذت ببر  . . 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

کاظم
12 خرداد 92 23:55
سلام سلام به همه کسایی که این مطلب رو میخونن خصوصا عزیزترینهام فاطمه و ستایش فکرکردم که وقتشه منم یه چیزایی رو بنویسم و حالا که مامانی یه توضیحاتی رو در مورد بزرگ شدن و متحول شدنت داد منم یه چیزایی رو اضافه کنم. ستایش جون نمیدونم کی این مطلب رو میخونی و کی معنی واقعی این چیزا رو متوجه میشی و نمیدونم اونموقع من تویه چه موقعیت و چه سنی هستم که بتونم بیشتر باهات در مورد این چیزا حرف بزنم اصلا زنده هستم یا نه! ولی میخوام چیزی رو که الان حدود 15-16 ماه هست تویه دلمه و امشب بغض شده و گلومو گرفته رو بگم. بابایی من قبل از اینکه مرخصی دوران شیردهی مامانت تموم بشه شدیدا با مساله دوری تو از خودم مخالف بودم حتی در دورانی که مامانت هنوز باردار نبود و یکی از دلایل اینکه تو بعد از 4 سال بعد از ازدواج من و مامان بدنیا اومدی این بود که ما به نتیجه خاصی نمیرسیدیم که بچه باید کجا و چجوری بزرگ بشه و من شدیدا مخالف این بودم که تو سروسون باشی نهایتا این مساله به تفاهم رسید و قرار شد تو بعد از اینکه مرخصی شیردهی مامانت تموم شد پیش مادرت باشی و اون ازت مراقبت کنه اونم با جان ودل پذیرفت. ولی توی 6ماه مرخصی مامانت نظر من کم کم تغییر کرد و وابستگی شدید تو رو به مامانت و به شیر مامان یه چیزی بود که باعث شد من قبول کنم که باید از کنار مامان دور نشی. کار مامان جوری هست که ساعات دوریش از تو زیاد بود و باعث خشک شدن شیرش تو این مدت طولانی دوری تو ازش میشد و نهایتا تو مجبور به خورد شیر خشک بودی و تنها راه حل این مساله رفتن تو و مامان به خونه مامان جونت بود تا اونجا بتونی در کنار مامان باشی و از شیر مادر تغذیه کنی. چیزی که من علی رغم میل باطنیم فقط و فقط بخاطر تغذیه تو از شیر مادر پذیرفتم... دوری از تو چیزی نبود که به این آسونیها بشه تحملش کرد، اونم تویه این مدت طولانی. چیزی که هیچکس نتونست درکش کنه به جرات میگم هیچکس حتی فاطمه. لازمه اینجا یه پرانتز باز کنم و بگم دوری از فاطمه هم خودش یه مساله بود من هیچوقت نمیتونستم باهاش کنار بیام و حالا دوری از هر دوتون شدیدا آزارم میداد. چیزی که من انتظار داشتم خیلی ها بهتر این مساله رو درک کنن و طویه رفتاراشون نشون بدن ولی متاسفانه همه چیز یه جور دیگه بود. بازم با عرض معذرت از فاطمه جان حتی فاطمه هم نتونست این مساله رو کاملا درک کنه و ... خوب بهتره برم سر اصل مطلب: بابایی الان داشتم نوشته های مامنت رو میخوندم و دیدم نوشته حتی یه لحظه حاظر نیستم ازت دور شم چرا که ممکنه یکی از کارهای شیرینت رو از دست بدم دقیقا این رو که خوندم بغضم گرفت. یکی از بهترین دوران زندگیم رو از دست دادم... لحظه های با تو بودن تویه سنی که یه بچه چقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر میتونه واسه پدر و مادرش شیرین و دوست داشتنی باشه رو رو از دست دادم لحظه هایی که چقدر میتونستیم سه تایی در کنار هم خوش بگذرونیم رو ازدست دادم چقدر خنده های قشنگ تو رو از دست دادم و چقدر محبت های پدرانه ام رو نسبت به تو از دست دادم ودادی. تمام این لحظه ها رو هدیه دادم به کسان دیگه و نهایتا دلم رو شکوندند............... بعضی وقتا فکر میکنم که آیا کارم درست بوده که اجازه دادم بری اونجا و از هم دور باشیم؟ بعضی وقتا فکر میکنم که آیا ارزش داشت فقط بخاطر یه شیر خوردن این دوری اتفاق بیفته؟ هر بار یه جوری خودم رو گول میزنم که آره درست بوده و ارزشش رو داشت چیزی که اگه به عقب برگردم تردید دارم دوباره انجامش بدم. اتفاقایی که تو این یک سال و نیم افتاد باعث شد فکر کنم که ایکاش اینکارو نکرده بودم . اتفاقایی که هیچکس حتی فاطمه ازش خبر نداره. البته بعضیاش. خصوصا چند روز گذشته. ولی امیدوارم که بخاطر این مسائل هم که شده خدا همیشه تندرستی و سلامتی بهت بده بابایی و هر وقت که تنت رو سالم و تندرست دیدی بدونی این شیر مادرت بود که باعث این سلامتیت شد و قدر اینکار منو مامانت رو بدونی. ستایش جون خیلی خیلی دوستت دارم بابایی. حاضرم بخاطرت هرکاری بکنم حاضرم همه جوره از خودم بگذرم و از جون و تنم مایه بذارم فقط بخاطر تو بابایی. اینم بگم چیز دیگه ای نمونده که این دوریها تموم بشه و دوباره سه تایی دور هم جمع بشیم. همه این چیزا هم تموم میشه و من من یه خنده تو رو با دنیا عوض نمیکنم و امیدوارم بتونم سختیهای این دوران رو رو فراموش کنم هرچند که نمیشه بعضی خاطره ها رو فراموش کرد. بازم میگم دوست دارم عروسک قشگم دوست دارم عسلم.