عزیز دلم، ستایش عزیز دلم، ستایش ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
وبلاگ عزیزترینموبلاگ عزیزترینم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

❀◕ ‿ ◕❀چشمهای ستایش چشمه زندگی❀◕ ‿ ◕❀

دلنوشته بابایی

1392/3/15 13:30
نویسنده : مامان فاطمه
173 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام گلم این مطلب رو بابایی توی نظرات یکسالگی وبلاگت واست گذاشت که گذاشتم اینجا تا بعدا بخونی گلم:

سلام
سلام به همه کسایی که این مطلب رو میخونن خصوصا عزیزترینهام فاطمه و ستایش .
فکرکردم که وقتشه منم یه چیزایی رو بنویسم و حالا که مامانی یه توضیحاتی رو در مورد بزرگ شدن و متحول شدنت داد منم یه چیزایی رو اضافه کنم.
ستایش جون نمیدونم کی این مطلب رو میخونی و کی معنی واقعی این چیزا رو متوجه میشی و نمیدونم اونموقع من تویه چه موقعیت و چه سنی هستم که بتونم بیشتر باهات در مورد این چیزا حرف بزنم اصلا زنده هستم یا نه!
ولی میخوام چیزی رو که الان حدود 15-16 ماه هست تویه دلمه و امشب بغض شده و گلومو گرفته رو بگم.
بابایی من قبل از اینکه مرخصی دوران شیردهی مامانت تموم بشه شدیدا با مساله دوری تو از خودم مخالف بودم حتی در دورانی که مامانت هنوز باردار نبود و یکی از دلایل اینکه تو بعد از 4 سال بعد از ازدواج من و مامان بدنیا اومدی این بود که ما به نتیجه خاصی نمیرسیدیم که بچه باید کجا و چجوری بزرگ بشه و من شدیدا مخالف این بودم که تو سروسون باشی نهایتا این مساله به تفاهم رسید و قرار شد تو بعد از اینکه مرخصی شیردهی مامانت تموم شد پیش مادرت باشی و اون ازت مراقبت کنه اونم با جان ودل پذیرفت. ولی توی 6ماه مرخصی مامانت نظر من کم کم تغییر کرد و وابستگی شدید تو رو به مامانت و به شیر مامان یه چیزی بود که باعث شد من قبول کنم که باید از کنار مامان دور نشی. کار مامان جوری هست که ساعات دوریش از تو زیاد بود و باعث خشک شدن شیرش تو این مدت طولانی دوری تو ازش میشد و نهایتا تو مجبور به خورد شیر خشک بودی و تنها راه حل این مساله رفتن تو و مامان به خونه مامان جونت بود تا اونجا بتونی در کنار مامان باشی و از شیر مادر تغذیه کنی.
چیزی که من علی رغم میل باطنیم فقط و فقط بخاطر تغذیه تو از شیر مادر پذیرفتم...
دوری از تو چیزی نبود که به این آسونیها بشه تحملش کرد، اونم تویه این مدت طولانی. چیزی که هیچکس نتونست درکش کنه به جرات میگم هیچکس حتی فاطمه.
لازمه اینجا یه پرانتز باز کنم و بگم دوری از فاطمه هم خودش یه مساله بود من هیچوقت نمیتونستم باهاش کنار بیام و حالا دوری از هر دوتون شدیدا آزارم میداد. چیزی که من انتظار داشتم خیلی ها بهتر این مساله رو درک کنن و طویه رفتاراشون نشون بدن ولی متاسفانه همه چیز یه جور دیگه بود. بازم با عرض معذرت از فاطمه جان حتی فاطمه هم نتونست این مساله رو کاملا درک کنه و ...
خوب بهتره برم سر اصل مطلب: بابایی الان داشتم نوشته های مامنت رو میخوندم و دیدم نوشته حتی یه لحظه حاظر نیستم ازت دور شم چرا که ممکنه یکی از کارهای شیرینت رو از دست بدم دقیقا این رو که خوندم بغضم گرفت. یکی از بهترین دوران زندگیم رو از دست دادم... لحظه های با تو بودن تویه سنی که یه بچه چقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر میتونه واسه پدر و مادرش شیرین و دوست داشتنی باشه رو رو از دست دادم لحظه هایی که چقدر میتونستیم سه تایی در کنار هم خوش بگذرونیم رو ازدست دادم
چقدر خنده های قشنگ تو رو از دست دادم و چقدر محبت های پدرانه ام رو نسبت به تو از دست دادم ودادی. تمام این لحظه ها رو هدیه دادم به کسان دیگه ................
بعضی وقتا فکر میکنم که آیا کارم درست بوده که اجازه دادم بری اونجا و از هم دور باشیم؟ بعضی وقتا فکر میکنم که آیا ارزش داشت فقط بخاطر یه شیر خوردن این دوری اتفاق بیفته؟ هر بار یه جوری خودم رو گول میزنم که آره درست بوده و ارزشش رو داشت چیزی که اگه به عقب برگردم تردید دارم دوباره انجامش بدم.  ولی امیدوارم که بخاطر این مسائل هم که شده خدا همیشه تندرستی و سلامتی بهت بده بابایی و هر وقت که تنت رو سالم و تندرست دیدی بدونی این شیر مادرت بود که باعث این سلامتیت شد و قدر اینکار منو مامانت رو بدونی.
ستایش جون خیلی خیلی دوستت دارم بابایی. حاضرم بخاطرت هرکاری بکنم حاضرم همه جوره از خودم بگذرم و از جون و تنم مایه بذارم فقط بخاطر تو بابایی.
اینم بگم چیز دیگه ای نمونده که این دوریها تموم بشه و دوباره سه تایی دور هم جمع بشیم. همه این چیزا هم تموم میشه و من من یه خنده تو رو با دنیا عوض نمیکنم و امیدوارم بتونم سختیهای این دوران رو رو فراموش کنم هرچند که نمیشه بعضی خاطره ها رو فراموش کرد.
بازم میگم دوست دارم عروسک قشنگم دوست دارم عسلم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)