عزیز دلم، ستایش عزیز دلم، ستایش ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره
وبلاگ عزیزترینموبلاگ عزیزترینم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

❀◕ ‿ ◕❀چشمهای ستایش چشمه زندگی❀◕ ‿ ◕❀

بارداری دیماه 89

1391/4/19 9:41
نویسنده : مامان فاطمه
306 بازدید
اشتراک گذاری

دی 89

فرشته کوچولوی من

 هر روز آدمای زیادی به دنیا میان

فکرشو بکن،هر روز خدا این همه فرشته از آسمون رحمتش برای ما میفرسته ...

من می خوام تو این بارون فرشته ها ، اونقدر دستام و بالا بگیرم

 تا یه قطره بارون

 یه فرشته کوچولو

به دستام بده .....

 

بله من و بابایی توی مرداد ٨٩ تصمیم گرفتیم که فرشته نازرو به جمع خانوادمون اضافه کنیم واسه همین هم توی مرداد  با بابایی آزمایش ژنتیک رفتیم چون دختر خاله پسر خاله بودیم و خدا رو شکر مشکلی نبود و یه سری قرص آهن گرفتم و شروع کردم به خوردن.

پنج شنبه٢٧آذر 89 واسه یه کار اداری  با بابا کاظم رفتیم تهران . البته کارمون زیاد طول نکشید صبح با پرواز ساعت 5.30 رفتیم و بلیطهاییکه واسه ساعت 3 بعد از ظهر داشتیم کنسل کردیم و با پرواز ساعت 1 برگشتیم شیراز.

بعد هم با با بایی دنبال خونه بودیم تا اینکه یه خونه 1 خوابه نقلی توی طبقه 7 یه مجتمع پیدا کردیم و اثبابهامونو جمع کردیم و 6 دیماه اثباب کشی کردیم اونجا. دو روز قبل از رفتن به خونه جدید با بابایی رفتیم اونجا رو تمیز کردیم ولی چون هوا سرد بود و من با آب سرد اونجا رو تمیز کردم سرما خوردم . واسه همین چند روز رفتم خونه مامانم و اینا تا کابینت خونه آماده بشه موندم.

٨ دیماه یه چک baby  گرفتم و وای چی شد خدایا 2 تا خطش قرمز شد . فرداش با مامانم رفتم آزمایش و طرف ظهر جوابشو گرفتم .

مثبته

هورررااااااااااااااااااااااااااااااا

من باردارم

 فرشتمون اومد

خدایا شکرت لطف بی نهایتت رو شکر

بعد زنگ زدم به بابا کاظم گفت و نمی دونی که ... اگه بگم... 2 تا بال در آورد و ...

از وقتی که صدای گامهاتو توی زندگیمون شنیدیم

 روزهامون شیرین تر شده و هر روز بهتر ا زدیروز می گذره

 ناناسی من زود بزرگ شوو چشم من و بابایی رو به جمالت روشن کن

 ما بی صبرانه منتظرت هستیم

چون سرما خورده بودم و نمی تونستم دارو بخرم با بابایی تصمیم گرفتیم بریم یه متخصص مامان و نی نی

وقت گرفتیم و رفتیم خانم دکتر اسلامیان چون اسباب کشی داشتیم و من نمی دونستم که باردارم و کلی وسایل سنگین بلند کرده بودم و از 7 طبقه با دو از پله ها بالا رفتم وقتی به دکتر گفتم واسم سونوانجام داد و اون به دلیل اینکه کنار جفت خونریزی کرده بود به من 1 هفته استعلاجی داد (از 16 تا 22 دیماه) و گفت که نباید اصلا تکون بخورم.شب وقتی برگشتن به خونه غذا از بیرون گرفتیم ولی تا غذا رو خوردم حالم بد شد و این شروع ویار من بود اونم چه ویاری

٢٢ دیماه سونو بعد از 7 روز استراحت دوباره سونو انجام دادم و خدا رو شکر مشکل برطرف شده بود.

  تصویر دردونه من اومد روی صفحه

 نمی دونم چی بگم وقتی میوه دلمو دیدم

باورم نمیشه که این میوه ریزه میزه توی وجود من داره رشد می کنه .

توی سونو یه نقطه کوچولو بود که یه تکونای ریزی داشت و خانم دکتر ادیب گفت که قلب نی نی هست و این اولین باری بود که من تورو می دیدم

 

نی نی

نی نی

تمام وجودت توی یه قلب کوچولو خلاصه می شد که بوم بوم می زد.

مامان فدای بوم بوم قلبت بشه نازنینم.

 خوشگل من

صدات صدای زندگیه

 دیروز هیکل ماهت رو دیدم که مثل هلال مااااهه

صدای قلبت رو که شنیدم دلللللللم رفففت

چقدر محکم و قوی میزد

خییییلی تحت تاثیر قرار گرفتم

 ااااای دیروز رو ابرا بودم

چقدر با صدای قلبت جون گرفتم

 هر وقت یادت میافتم زندگی برا راحت و زیباست و چیزی جز این نیست

 با صدای قلبت این همه انرژی میدی و همه چیز رو زیبا میکنی ، وقتی بیای چی کار میکنی

 از دیروز فهمیدم که بهترین فرزندی

 ضمنا تاریخ شروع حاملگیمو ٢٧ آبان اعلام کردن.

روزی که تو در آن روز از ستاره های آسمون جدا شدی

 و راهتو گم کردی و قدم های کوچیکتو تو دل من گذاشتی

و  دنیای من و بابایی رو به بهشت برین تبدیل کردی

بعد از 1 هفته استراحت از 23 دیماه همراه با ویار مجبور شدم برم سر کار ولی اصلا حال خوشی نداشتم و نهایت تا ساعت 11 -12 بیشتر نمی تو نستم اونجا بایستم و برای اینکه به همکارا نگفته بودم باردارم با کوچکترین حالت تهوعی می پریدم توی دستشویی ولی اوضاعم خیلی وخیم بود نمی تونستم غذا بخورم و روز بخ روز ضعیفتر می شدم.حتی یه روز اینقدر حالم بد بود که از دانشگاه مستقیم با مامان و بابام رفتم بیمارستان و بهم سرم خوراکی وصل کردن.

29 دیماه مجبور شده بازم برم دکتر و اون باز هم 1 هفته دیگه به من استعلاجی داد و باز هم توی خونه موندم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)