عزیز دلم، ستایش عزیز دلم، ستایش ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره
وبلاگ عزیزترینموبلاگ عزیزترینم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

❀◕ ‿ ◕❀چشمهای ستایش چشمه زندگی❀◕ ‿ ◕❀

ماه 5 بارداری به بعد

1391/4/20 8:54
نویسنده : مامان فاطمه
2,985 بازدید
اشتراک گذاری

  

  واژه کم می آورم برای توصیفش

      کلمات به صدا در می آیند

       که نمی توانند واژه لایقت را پیدا کنن

       عجب احساسی است ...... حس خوب مادری

 کاش او هم روزی مادر شود

 واسه سال تحویل بابایی سفره ٧ سین آماده کرد و منو بیدار کرد که سر سفره بشینم.و این اولین عیدی بود که تو با ما بودی.

 از 1 فروردین بابا یی کارش افتاد یه قسمت دیگه و شیفتش شد یه روز سرکار یه روز تعطیل . ٢ فروردین رفتیم خونه مامان جون و شب همه عموها و عمه ها مهمون عمو فرزا بودن ما هم موندیم ولی از عصر کمرم درد می کرد و شب خیلی حالم بد شد واسه همین بعد از شام نتونستیم برگردیم شیراز و موندیم خونه باباجون.

 روزایی که بابا نبود از صبح تا 7 بعد از ظهر تنها بودم و چند روز اول عید واسه اینکه عروسی داداش عمو مسعود خونه ما بود نتونستم برم خونه بابا جون بمونم. فقط واسه عروسی اون و پسر عمم رفتیم و برگشتیم خوب بود برام .یه کم حالم بهتر شده بود و می تونستم یه کم غذا بخورم .صبحها که بیدار می شدم باهات حرف می زدم و کلی نازت می کردم. 

 32.gif 

حتی واست کتاب هم می خوندم.

22.gif

اولین تکونی که خوردی توی تعطیلات عید بود روزایی که بابایی سر کار بود من تا ظهر می خوابیدم .یه روز نزدیک ظهر بیدار شدم هنوز توی رختخواب این طرف و اون طرف می افتادم که دیدم آره تو داری تکون می خوری با وجود ذوق و خوشحال یکه داشتم تکون نخوردم تا بازم تو تکون بخوری ولی دیگه خبری نشد سریع موبایلمو برداشتم و به بابا خبر دادم نمی دونی چقدر ذوق کرد و خوشحال شد. الهی من فدای اون شیطنتت بشم مامانی٠

 من خیلی خوشبختم که تو شب و روز با منی 

و خوشبخت ترینم چون تنها کسی هستم که وجودت رو حس می کنم.

٢١فروردین ماه رفتیم سونو و بابایی هم با اجازه خانم دکتر اومد داخل تا تو رو ببینه  وقتی که خانم دکتر واسه بابا توضیح می داد که این دست نی نی هست اینم پاهاش و قلب و ... قیافه بابایی دیدن داشت خوشحالی رو می شد توی چشمهاش دید و صدای قلب تو

بهترین و لذت بخش ترین موسیقی که تا حالا توی عمرمون شنیده بودیم .

kd kd

اون قلب کوچولوت همچین تند تند می زد .ولی ای شیطون پشتتو بهمون کرده بودی و جنسیتت مشخص نشد خیلی ناراحت شدم ولی

خدایا شکرت که نی نی من سالم هست

 توی اردیبهشت ماه رفتیم یه در مانگاه که زن عمو محسن دوست بابا بهمون معرفی کرده بود واسه سونو  بازم بابایی اومد داخل اونجا آقای دکتر قلب و سر و دست و پاها و حتی دنده هاتو هم به بابایی نشون داد.من همیشه دلم می خواست نی نیم دختر باشه اما اون لحظه اصلا برام فرقی نداشت همینکه سالم بودی و هیچ مشکلی نداشتی خدا رو شاکر بودیم

 و اما جنسیت

دکتر گفت که نی نیتون دختره

 شکلکهای جالب و متنوع آروین

وای یه دختر کوچولوی خوشکل و ناز

 چند ماه دیگه مهمونمون میشه

و میشه چراغ خونمون

 و با اومدنش شادی میاره به جمع دو نفره من و بابایی

و از اونجایی که از قبل اسمتو مشخص کرده بودیم  دیگه شدی ستایش عزیز دل مامان و تاج سر بابا

ستایش جان ای زیباترین  تقدیر دوستت دارم

معبودا ای خدای بی همتا تو را به خاطر تمام مهربونیهات شکر می گویم.

 با  مامان جون مشغول خرید وسایل بودیم  قبل از اینکه جنسیتت مشخص بشه وسایلی می خریدیم که به درد دختر و پسر بخوره اما الان دیگه وسایل اصلی رو می خریم . خیلی خوشحالم  نمی دونی با چه حرصی خرید می کردم .

هر ماه یکبار مطب دکتر ذوالقدر می رفتم از فروردین ماه هم که بیمارستان ثبت نام کرده بودم و بهداشت اونجا هم ماهی یک مرتبه می رفتم.

       خدایا کمکم کن که این روزهای باقیمونده رو به خوبی سپری کنیم

خدایا من دختر نازنینمو و صحیح و سالم از تو می خوام

خدایا هیچ زوجی رو تو حسرت داشتن این نعمت شیرینت نگذار

و یکی از اون فرشته های نازنینت و نصیبشون کن

 خرداد ماه عقد خاله عاطفه بود خیلی خوش گذشت .

 

فرشته کوچولوی زیبای من....

مامانی دلش امروز خیلی برات تنگ شده ،

روز ها و شبهای بهار بدون لبخند تو زیبا نیست.

من و بابایی تنها آرزوی قشنگمون دیدن روی ماه توست.

 دیدن لبخند زیبای توست.

کاش میدونستی لبخند تو دنیا دنیا شادی رو قراره به قلب من و بابایی هدیه کنه.

 خدا جونم هدیه کوچک منو از بهشت بیار تو آغوش مامانش.

 

توی تیر ماه دیگه وسایل سیسمونیت تکمیل شد و چون من می خواستم برم شیراز و حالم هم خیلی خوب نبود یه روز فقط ننه - خانواده عمو فرزاد و عمو بهنام و خاله نیره اومدن و وسایلتو دیدن بعدش هم بابا کاظم اونا رو آورد خونه خودمون و یه شب مادر و خانواده عمو مجتبی اومدن اونارو دیدن. 

١٣ تیر رفتم در مانگاه واسه سونو .

نی نی

 

 

نی نی

توی دانشگاه کارهام و تند تند انجام می دادم تا از نیمه تیر ماه دیگه برم مرخصی ولی نشد و مجبور شدم تا اولین روز ماه رمضان یعنی ١٠ مردادماه دانشگاه موندم و از اینجا تعطیلات من شروع شد.

 لحظه ها داره میگذره و کم کم به روز تولدت نزدیک و نزدیک تر میشی

روزا تا ظهر می خوابیدم و یه ناهار می خوردم و بازهم می خوابیدم تا قبل از افطار که بابا می اومد و براش افطار آماده می کردم و شام که می خردیم سحری،فرداشو آماده می کردم طبق سالهای قبل . سحر ها هم قبل از اذان بیدار می شم و غذا گرم می کنم و بابا رو بیدار می کنم و می شینم کنارش تا سحری بخوره و بعد می خوابیم از سال اول ازدواجمون این برنلمه ماه رمضان منه آخه بابایی تنها حوصله سحری خوردن نداره و فرداش گرسنه می مونه . هر شب حدود ساعت ١١ با بابایی می رفتیم پیاده روی و ١٢ برمی گشتیم اوایل خیلی اذیت می شدم ولی کم کم عادت کردم.

عزیز دلم این روزا دارم لحظه شماری می کنم که ببینمت

دلمم عجیب هوای دیدنتو کرده

وبا تکونایی که می خوری و با وجود شیطنتهایی که می خوری

و دل و روده مامان وکیسه بکس کردی و با وجود درد زیادی که می کشم 

 بی صبرانه منتظر دیدار و  بی تاب در آغوش کشیدنت هستم

چند روز خاله عاطفه اومد خونمون و موند و با هم از سیسمونیت عکس گرفتیم.

کمدی هم که واست سفارش داده بودیم آوردن و با خاله و بابایی وسایلهاتو چیدیم توی کمدت.

بعد از اینکه خاله رفت چند روز هم دایی حمید رضا اومد خونمون.

٢٧ مرداد با دایی حمید رضا رفتیم بیمارستان واسه چکاب ازت نوار قلب گرفتن . جاهایی که پرش زیاد داره تو تکون می خوردی.

نوار قلب

این روزا تکونات داره بیشتر میشه مخصوصا شبها شیطنتهات بیشتره

حرکتت هات بیشتر و بیشتر شده انگار داری از الان خودت رو نشون میدی و میگی من دارم میام

 آهای دنیا              آهای دنیای زیبا                       من دارم میام

مامان ن ن ن ن ن ن              باباااااااااااااااااااااااااااااا                  من دارم میام

گاهی وقت ها میترسی بی حرکتی با خودت میگی اون بیرون چی در انتظار منه

آیا اون بیرون همون جوریه که خدا وعدش رو داده

آیا واقعا من رو دوست دارن

ماهی یک مرتبه به بیمارستان سر می زدم واسه چک شدن.

سه شنبه یه نوار قلب ازت گرفتن و گفتن که خوبه و خدارو شکر سالم و مشکلی هم نداره. 

آمدنت داره نزدیک و نزدیک تر میشه تاج سرم 

ما هم بی تاب و بی تاب تر برای دیدن روی ماه تو نفسم

 داریم لحظه شماری می کنیم برای قدمت گلکم

این دو هفته آخر تمام تنم به خارش افتاده بود مخصوصا شبها و نمی تونسم راحت بخوابم واسه اینکه بابایی راحت بخوابه میومدم توی سالن و جدول حل می کرم تا وقتی که دیگه گیج خواب بشم.

١ شهریور رفتم بیمارستان واسه نوار قلب وای نمی دونی چه لذتی داره وقتی صدای قلبت تمام فضای اتاقو پر میکنه .

نوار قلب

هیچ آهنگی زیباتر و بهتر از این تا حالا نشنیدم

کاش بابایی هم می تونست بیاد داخل ولی حیف نمی تونه.

خدارو شکر همه چیز خوب و مرتبه و نی نی خوبه خوبه

٣ شهریور  امروز رفتم واسه نوار قلب صبح تا رسیدم بیمارستان خدا خیرش بده خانم ماما فورا از م نوار قلب گرفت و وقتی نشون خانم دکتر دادم راضی بود و لی بهش گفتم که اصلا علایم زایمان ندارم و نظر خانم دکتر این بود که واسه معاینه از همین طرف برم بیمارستان ولی من ترسیدم و نرفتم وقتی رسیدیم خونه به سهیلا زنگ زدم گفت چندان لازم نیست چون احتمال داره تا زمان تولد بچه توی بیمارستان نگهم دارن  شب واسه افطار مهمون سهیلا بودیم ولی مهمونی خونه خاله نیره بود تا رسیدیم اونجا اذان گفته بودن و بعضی از مهمونا اومده بودن یه خورده دلم درد می کرد ولی به نظر خودم مهم نبود خلاصه شام رو تا می تونستم خوردم و بعد هم میوه . مراسم دعای کمیل برگزار کردن نیمه های دعا با بابا کاظم رفتیم پیاده روی وقتی برگشتیم مهمونا داشتن خداحافظی می کردن ما هم خداحافظی کردیم و چون من شنیده بودم رطب واسه زنی که تازه زایمان کرده خوبه که بخوره و من رطب نداشتمم توی خونه با بابایی رفتیم در خونه مادر و یه ظرف کوچولو ازش گرفتیم و رفتیم خونه تا رسیدیم خونه  ساعت ١.٣٠ بود من چون دلم درد می کرد رفتم خوابیدم و از ترس زایمان پاهامو کردم توی شکمم. 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)