عزیز دلم، ستایش عزیز دلم، ستایش ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره
وبلاگ عزیزترینموبلاگ عزیزترینم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

❀◕ ‿ ◕❀چشمهای ستایش چشمه زندگی❀◕ ‿ ◕❀

بارداری بهمن 89

1391/4/19 12:23
نویسنده : مامان فاطمه
264 بازدید
اشتراک گذاری

 

 اسفند89

 

خداوندا ،

کاش می توانستم آنگونه که لایقش هستی

سپاست گویم

اما افسوس که زبانم قاصر است

 بارالهی ،

اگر هر لحظه عمرم را برای شکر گزاری از نعماتت در سجده باشم

 با زهم نمی توانم شکر گوشه ای از محبت هایت را به جا آورم.

 از 1 بهمن بازم مرخصیم شروع شد.حالم روز به روز بدتر میشد  دیگه نمی تونستم بلند شم و راه برم .نمی تونستم بشینم و حتی غذا بخورم به محض کوچکترین تکونی سریع حالم بد می شد.

بعد از یه هفته استراحت به خانم دکتر ژاله ذوالقدرمراجعه کردم و اونم واسم یه هفته استعلاجیمو تمدید کرد .

بهمن 89

 

تجربه ای بس ناگفتنیست این معجزه ای که در راه داریم .

 

 من مادری هستم که ازاونجایی که تو بالاترین معجزه هستی

 

و  توی مانیتور اطاق سونوگرافی خودنمایی کردی

 

من شامل این پاک ترین احساس یعنی مــــــــــــــادر بودن شدم ...

 

خدایــا سپاس که مرا لایق دیدی .

 

اینقدر که حالم بد بود بابا کاظم منو آورد خونه مامان جون تا اونا مراقبم باشن.

دیگه کامل توی رختخواب دراز می کشیدم وبا همون حالت اگه می شد غذایی  می خوردم .

صبحانه :

به اندازه دو سانت از یه استکان خاکشیر

 یه تکه کوچولو به اندازه یه بند انگشت کیک

به اندازه 2 سانت از یه استکان آبمیوه

نیم ساعت قبل از ناهار 2 سانت از یه استکان آب + آبلیمو+ یه کم عسل

ناهار :

نهایت 10 قاشق پلو یا ماکارونی یا لوبیا پلو

شام :

چند لقمه غذا

ولی ناگفته نماند که بعد از خوردن هر کدام از غذاها مصیبتی داشتم و بعد بی حال عین مرده ها می افتادم توی رختخواب.دیگه حتی نمی تونستم موهامو شونه کنم - حمام برم و یا ناخونهامو کوتاه کنم که مامان جون تمام این کارا رو واسم انجام میداد .حتی شده بود یه روز کامل حتی واسه شستن دست و صورتم هم از سر جا بلند نمی شدم.

واسه مواقع ضروری چند تا نایلکس و پاکت کنار دستم میگذاشتم.توی این مدت با اصرار بابا کاظم هر از گاهی با سرویس دانشگاه با اون حالم می رفتم خونه خودمون ولی چند روز بیشتر نمی تونستم بمونم.اوایل می تونستم پرتقال بخورم و با خوردن اون ویارم کمتر میشد  بابا کاظم وقتی می خواست صبح از خونه بره بیرون چند تا کیسه پلاستیک + کنترل تلویزیون و آنتن+ یه بشقاب پرتقال و موبایلمو می گذاشت کنارم و میرفت و تا ساعت 1-2 که بر میگشت من همونجوری سر جام نشسته بودم.

حالم روز به روز بدتر می شد و هر هفته مرخصیم تمدید میشد و من مدام مطب دکتر و زیر سرم بودم . خیلی از شبها و روزها می نشستم گریه می کردم هم واسه حال خودم هم اینکه می ترسیدم تو هم ضعیف بشی.

 دکتر ابراهیم زاده واسم بستری بیمارستان نوشت ولی حاضر به رفتن نشدم اینقدر حالم بد بود که دیگه نمی تونستم محیط بیمارستان رو تحمل کنم.

وای روزها چقدر سخت و دیر می گذشت. 

یه موجود زنده داره تو وجودم لونه میسازه......داره زندگی میکنه .....داره نفس میکشه..... 

و همین بود که به من امید میداد و منو سر پا نگه می داشت.این 1 ماه استعلاجی خیلی بهم سخت گذشت خیلی سخت

واسه این یه ماه و این مدت مریضی از همه گله دارم و از همه ناراحتم از خیلیها حتی بابا کاظم چون خیلی مواقع منو درک نکرد. از نزدیکام که هیچکس حتی حالمو نپرسید و ....خب بگذریم تنها کسایی که بهم زنگ زدن به جز چند تا همکارام دیگه هیچ.

توی بهمن اومدن خواستگاری خاله عاطفه و بله برون خاله عاطفه بود به چه سختی توی مراسم شرکت کردم البته بگم واسه اینکه حالم بد نشه معدمو خالی نگه داشتم و شام نخوردم.

توی مراسم خاله عاطفه حتی یه شیرینی کوچولو هم نتونستم بخورم.دیگه بهمن ماه داشت تموم میشد و مرخصی من هم رو به اتمام بود و از دانشگاه مدام تماس می گرفتن که کی میرم سرکار به همین خاطر دیگه نمی تونستم مرخصیمو تمدید کنم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)