عزیز دلم، ستایش عزیز دلم، ستایش ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره
وبلاگ عزیزترینموبلاگ عزیزترینم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

❀◕ ‿ ◕❀چشمهای ستایش چشمه زندگی❀◕ ‿ ◕❀

تولدم مبارک

    امروز خورشید درخشان‌تر است و آسمان آبی‌تر نسیم زندگی را به پرواز می‌کشد و پرنده آواز جدید می‌سراید امروز بهاری دیگر است در روز تولد من در میلاد کسی که با دیدن دخترش چشمانش بارانی می شود امروز را شادتر خواهم بود و دلم را به میهمانی آسمان خواهم برد جشنی برای خودم، دخترم و همسرم تمامی گلها و سبزه‌ها در میهمانی ما خواهند سرود زندگیم  با بودن تو پر از گلهای رنگارنگ شده معنای زندگیم در این یک سالی که  حضور تو قشنگ تر و زیباتر شده روز تولدم برام بهاری شده چون تو را در آغوشم حس می کنم و با بودنت برای خودم...
8 شهريور 1391

خواب ناز

ستایش من ... دنیا بزرگه ولی تو           یک دل بزرگتر از دنیا داری عزیزم تو با اون صورت خوشگلت تو دل هر کی که خوبه جا داری                                                                          دردونه من.. .دنیا یزرگه ول...
5 شهريور 1391

برای ستایشم

  تو ستاره ای هستی که در آسمان دلم هیچگاه خاموش نمی شوی تو خاطره ای هستی ماندگار در دفتر دلم که فراموش نمی شوی همیشه تو را در میان قلبم می فشارم  تا حس کنی تپشهای قلبی را که یک نفس عاشقانه برایت می تپد از وقتی آمدی بی خیال تمام غمهای دنیا شدم و تو چه عاشقانه شاد کردی خانه قلبم را از وقتی آمدی گرم نگه داشتی همیشه آغوشم را همیشه دلم به داشتن تو می بالد دلم تو را می خواهد تو را همینگونه که هستی می خواهم آمدنت یک حادثه شیرین در زندگی ام بود در قلبم هستی برای همین همیشه شاد هستم جنس نگاهت درخشان است که قلبم عاشق چشمانت شد و حالا می خواهم تمام ع...
8 مرداد 1391

گلایه

سلام گلم خیلی دلگیرم امروز ٨ روزه که واسه بابایی پیام تبریک تولد گذاشتم ولی حتی یه پیغام کوچولو واسه تشکر نگذاشت اصلا نیومد تو وبت تا اونا رو بخونه . خواستم پیام ها رو پاک کنم گفتم بگذارم تا تو ببینی. بییییییییییییییییییییییییییییی خیال ...
1 مرداد 1391

دلتنگی

  من قاصدک رویاهای مامان اومدم تو دنیای مامان توی بهشت غرق در بازی بودم یکی از فرشته ها  اومد و گفت که دیگه وقت سفره یک دفعه با دلهره دامنشو گرفتم ناگهان از روی زمین صدایی مامانمو شنیدم که هی می گفتم منتظرمه اونوقت بود که دیگه بی تاب شدم برای بوسیدم و بوییدنش چند وقت بود آسمون دل مامانم یه خورشید می خواستو من آلان مثل خورشید تو آسمون دلشم گاهی وقتها توی شبهای مهتابی مامان دنبال یه ستاره می گشت و حالا من توی شبهای دلش بهش چشمک می زنم گاهی دلش می خواست فرشتها ی باشه تا براش قصه بگه و شعر بخونه و اون الان چند وقته قصه گوی فرشته ها شده گاهی روزها آرزو می کرد ...
27 تير 1391

دست خدا

دعامیکنم زیر این سقف بلند روی دامان زمین هرکجا خسته شدی یا که پرغصه شدی دستی از غیب به دادت برسد وچه زیباست که آن دست خدا باشد و بس. ...
21 تير 1391