عزیز دلم، ستایش عزیز دلم، ستایش ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره
وبلاگ عزیزترینموبلاگ عزیزترینم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

❀◕ ‿ ◕❀چشمهای ستایش چشمه زندگی❀◕ ‿ ◕❀

خاطرات 14 ماهگی یکی یه دونه مامان

  روزای قشنگ کودکی تو هرگز بر نمی گردن دخترم برای تو می نویسم  روزگاری میرسه که تو در جستجوی کودکیت تاریخ رو ورق میزنی اما کودکی بر نمی گردد ستایشم  توقسمتی از نور خدا تو آسمونی تو فرشته ای در لباس انسان که ایزد آسمونها برای تکاملت نیاز به هبوط زمینی را در تو دید عزیزکم هیچوقت پاکی و بی آلایشی آسمونیت رو فراموش نکن  سرشتت رو همیشه کودک نگه دار      از اولین این ماه 5 شنبه ها هم تعطیلم و از عصر 4 شنبه میریم خونه خودمون  دیدن بابا کاظم   8 مهر ماه بردمت آزمایشگاه واسه چک کردن آهن ولی چون قبلش شیر خورده بودی گفتن...
10 آبان 1391

خاطرات 13 ماهگی

  غنچه ای هستی که با روییدنت در باغچه قلبم، قلبم را پر از مهر و محبتت کرده ای. با مهر و محبتم تو را که تنها غنچه باغچه قلبم هستی سیراب میکنم  و در برابر طوفان بی محبتی و بی مهری از تو محافظت می کنم و سالها و روزها به انتظار می نشینم تا تبدیل به گلی شوی ٩ شهریور نوبت واکسن ١ سالگی داشتی که وقتی واکسن زدی خیلی گریه کردی ولی خدا رو شکر نه تب کردی و نه اینکه بعدش درد داشت. ١٢  شهریور رفتیم عروسی علی پسر عمه من خیلی خوش گذشت خوب بود ولی ستایشی بعد از یکم رقصیدن راحت خوابید تا فردا صبحش    ١٧ شهریور عقد سمیه دختر عمم بود که اونم خیل...
5 مهر 1391

ستایش در 12 ماهگی

                              12  مرداد واست جشن دندونی کوچولوی خانوادگی گرفتیم و از 13 مرداد با بابایی رفتیم خونه خودمون . شیطنتهات شروع شد و تا می تونستی توی خونه اذیت می کردی وای اصلا فکرشو    نمی تونم بکنم که یه ادم به این ریزه میزه ایبتونه اینقدر شیطنت کنه .     ولی خدایا شکرت که یه بچه سالم بهمون دادی تا روز به روزشاهد بزرگ شدنش باشیم و اذیتمون هم بکنه    چون که ماه رمضون ب...
2 مهر 1391

ستایش در 11 ماهگی

  توی این ماه چند بار که رفتیم خونه با بابا کاظم واسه شام می رفتیم بیرون تا تو حال و هوات عوض بشه.    تیر عقد پسر عمه من بود که رفتیم چقدر رقصیدی و خوشحال بودی و آخر شب بغل همه اقوام رفتی و یه کم ترست از غریبه ها کمتر شد راستی با دو تا دستمال قرمز محلی هم رقصیدی      یه روز بابایی تو رو برد اسباب بازی فروشی و واست عروسک خرید با یه حلقه هوش    مامان جون توی این ماه موهاتو کوتاه کرد   ٢٦ تیر ماه واسه یه کار اداری باید می رفتم تهران بابا کاظم تصمیم گرفت تو هم با خودمون ببریم برای همین هم با...
9 مرداد 1391