خاطرات 15 ماهگی دردونه مامان
آمدی و تنهایی بزرگ چندین ساله مرا از بین بردی
آمدی تا من بار دیگر به عظمت و بزرگی خدا پی ببرم.
آمدی و با آمدنت یک دنیا شورو شعف و شادی برایمان آوردی
آمدی و چه خوب شد که آمد و من هنوز هم شوکه...
هنوز هم در فکر اینکه آیا براستی من مادرم؟آیا این فرزند من است ؟ و هزاران آیای دیگربا آمدنت عشقی در من شعله ور شد که تا به حال اینگونه به خود ندیده بودم و چه حس خوبی است وقتی که می بینی فرزندی داری تمامامتعلق به خود توست و دیگر از خدا هیچ نمی خواهی به غیر از سلامتی او
ستایشم
همیشه سر زنده و پایدار و شاداب باشی گل باغ زندگی مامان و بابا دوستت داریم
٤ آبان ماه با بابایی رفتیم آتلیه و ازت عکس گرفتیم
١٨ آبان بعد از ظهر یک مرتبه افتادی به استفراغ و بی حال شدی و خیلی زود خوابیدی
طبق معمول بعضی از شبها که آلارم گوشیمو میگذارم و یک ساعتی یک مرتبه تو رو چک می کنم ساعت ١ که از خواب بیدار شدم تمام تنت داغ شده بود و توی تب می سوختی سریع بهت دارو دادم (البته یه کم و به زور) و پاشووت کردم ولی تبت پایین نیومد و ٣٨.٥ بود تا اینکه ساعت ٤ تبت ٣٩ شو و دیگه مجبور شدیم با باباجون و مامان جون ببرمت بیمارستان و اونجا هم یه خورده بهت دارو دادن و مجبور شدیم بیمارستان بمونیم تا تبت پایین بیاد و ساعت ٦ اومدیم خونه و نشون به این نشون مریضیت تا دوشنبه طول کشید .دوشنبه مرخصی گرفتم و موندم خونه و عصر بردمت شیراز و با بابا کاظم رفتیم دکتر و یه آمپول بهت زد (اولین آمپولت بود)و یه کم بهتر شدی و معلوم شد که یه ویروس وارد بدنت شده که تب و اسهال و استفراغ میاره خلاصه بمیرم الهی خیلی اذیت شدی و خیلی ضعیف. تا آخر هفته موندم خونه و جمعه با باباجون اومدم خونشون.
١ آذر با بابا جون رفتم خونه خودمون و شنبه و یک شنبه هم تاسوعا و عاشورا بود همونجا موندیم و ظهر عاشورا برگشتیم خونه باباجون اینا و بردمت بیرون ولی از صدای طبلها ترسیدی توی حجله قاسم ازت عکس گرفتیم و آوردیمت خونه بد اخلاق