عزیز دلم، ستایش عزیز دلم، ستایش ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره
وبلاگ عزیزترینموبلاگ عزیزترینم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

❀◕ ‿ ◕❀چشمهای ستایش چشمه زندگی❀◕ ‿ ◕❀

خاطرات 22 ماهگی

1392/4/9 9:26
نویسنده : مامان فاطمه
402 بازدید
اشتراک گذاری

 

زيباترين تصويري که در زندگانيم ديدم نگاه عاشقانه و معصومانه تو بود

زيبــــــاترين سخني که شنيدم سکوت دوست داشتني توبود

زيبــــــــــاترين احساساتم گفتن دوست داشتن تو بود

زيــــــــــباترين انتظار زندگيم انتظار ديدار توبود

زيباترين لحظه زندگيم لحظه با تو بودن بود

زيبــــــــاترين هديه عمرم لبخند توبود

زيـــباترين تنهاييم دوری از تو بود

زيـباترين اعترافم عشق توبود .

.

چهارم خرداد واست رنگ انگشتی خریده بودم باب بابا کاظم رفتی توی حمام و حسابی رنگ بازی کردی

بعد هم با بابایی رفتیم پارک و سوار قطار برقی شدی و کلی کیف کردی

.

هر 5 شنبه و جمعه با باباکاظم میری پارک و حسابی کیف می کنی و خوش می گذرونی

.

13 خرداد واسه کف پات که یه کم دونه های سرخ بیرون ریخته بردمت دکتر پشت در مطب اونقدر نق زدی و گفتی آقا ددر(آقای دکتر ) تا بالاخره رفتی داخل و آروم نشستی

.

16 خرداد ماه  ساعت 1.5 شب هرچی باهات کلنجار رفتم که بخوابی نشد و مجبور شدیم سوار ماشین شدیم و رفتیم توی خیابون چرخیدیم تا شما خوابت برد.

 17و 18 خرداد شب اول حدود ساعت 1.5 تا 2 و شب دوم 4 تا 4.5 بیدار شدی و بهانه مامان جون گرفتی و وقتی اونم با صدای گریت از خواب بیدار شد نشستی بازی کردن و نقاشی کشیدن..

19 خرداد از صبح توی خونه بودی و جایی نرفتی یه ربع به یازده شب بهانه پارک گرفتی و مجبور شدیم با خاله عاطفه و باباجون رفتیم پارک و تا 11.30 هم اونجا بازی کردی و با هزار تا کلک آوردیمت خونه

.

19 خرداد دایی حمید با موتور خورده زمین و دست و پاهاش زخمی شده کار تو هم از اون روز این شده که بری کنارش و با ناراحتی نگاش کنی و یه دست روی باندهاش بکشی و بگی بوو و بیای کنار

.

20 خرداد عموبهنام و آقا با خانواده اومدن احوال دایی رو بپرسن ماشاءالله اینقدر شیطنت کردی که دیگه از دستت کلافه شده بودم و تا رفتن سریع از خستگی خوابت برد

.

21 صبح بردمت واسه کف پات دکتر پوست که گفت حساسیت داری و نباید زیاد با آب تماس داشته باشی توهم که هر روز کارت شده شیلنگ بر داری و آب باغچه بدی و اینکه گوجه - چیپس - پفک - شکلات کاکائویی و ... نخوری تا خوب بشی.

از 26 خرداد که اومدیم دیگه بابایی رو ندیدی واسه همین 1 تیر باباجون وقت دکتر داشت باهاش رفتیم خونه و آخر شب برگشتیم تو هم حسابی با باباکاظم مشغول بازی شدی و خوش گذروندی

.

یه روز عصر رفتیم خونه همکارم و با دخترش غزل حسابی بازی کردی و بهت خوش گذشت حسابی

.

3 تیر ماه بابا کاظم اومد دنبالمون و رفتیم خونه آخه 4 و 5 تیر مرخصی بودم و تا 7 تیر خونه می مونیم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامي ارشام
9 تیر 92 13:40
خوش حال ميشم بهم سر بزنيد
♥متین من♥
9 تیر 92 17:29
سلام دوست خوبم ببخشید میشه چند لحظه بیای وبم عکس پسرم ببینی در مسابقه نی نی شکمو شرکت کرده اگه دوس داشتی بهش لطفا رای بده کد 174 پیامک کن به 20008080200(دوهزار هشتاد هشتاد دویست ) یه دنیا ممنونم از لطفت ...
الی مامی آراد
9 تیر 92 20:15
سلام خاله جون.من تو مسابقه نی نی شکمو شرکت کردم.به رایتون نیاز دارم اگه از عکسم خوشتون اومد کد 290رو به شماره 20008080200 اس ام اس کنید. ممنون میشم