عزیز دلم، ستایش عزیز دلم، ستایش ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
وبلاگ عزیزترینموبلاگ عزیزترینم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

❀◕ ‿ ◕❀چشمهای ستایش چشمه زندگی❀◕ ‿ ◕❀

25 ماهگی

1392/7/18 12:33
نویسنده : مامان فاطمه
305 بازدید
اشتراک گذاری

 

گل دخترم چند روزی بیشتر از 2 سالگیت نمی گذره ولی خیلی زیاد تغییر کردی و خانوم تر شدی و اکثر جملاتتو کامل می گی و خیلی راحت تر صحبت می کنی

 

یه شب بابا کاظم اداره بود و من و تو تنها خونه بودیم تقریبا ساعت 12 شب بود  باهات کلنجار می رفتم که بخوابی با زبون خودت یه چیزایی گفتی و آخرش گفتی فهمیدی منو بگیتعجب دوباره پرسیدم چی گفتی فکر کردم اشتباه شنیدم ولی بازم تکرار کردی

همون شب می خواستی واست سی دی بگذارم حوصله نداشتم برم کنترلها رو بیارم وقتی بهت گفتم برو اونا رو بیار همونجور که لم داده بودی گفتی امیتونم ( نمی تونم) و کلی التماس منم فایده نداشت

اگه یه موقع شلوارتو جیشی بکنی توی دعوا بهت می گم مگه زبون نداری وسط دعوا زبونتو در میاری و می گی اینا زبان

 پنجشنبه7 شهریور اومدیم خونه مامان جون واسه تولد

اینام فردای تولدت بابایی ازت گرفت

 1

2

 3

5

7

وقتی تو می خندی، شاخه های خشک درختان حتی در وسط زمستان جوانه می زنند..

وقتی تو می خندی ،شکوفه ها غنچه می شوند ....

وقتی تو می خندی ،غنچه های نیمه باز می شکفند و گل می شوند....

وقتی تو می خندی، عطر گلها تمامی شهر را لبریز می کند....

وقتی تو می خندی، ستاره ها چشمک می زنند و ما ه قرص کامل می شود...

وقتی تو می خندی ،پروانه و سنجاقک ها دست در دست هم به رقص در می آیند...

وقتی تو می خندی بلبلان عاشق می شوند و گنجشکان حیاط آواز سر می دهند ...

وقتی تو می خندی فواره ها سر بلند می کنند و ماهی گلی های غمگین تنگ بلور تند تند لب می زنند..

وقتی تو می خندی غمها پر می کشند و تا نا کجا آباد می روند...

وقتی تو میخندی....

7

9

10

11

 15 شهریور با بابایی بردیمت پارک بادی بوستان شقایق و برای اولین بار گذشتم از سرسره هاش بالا بری کلی حال کردی و بعد هم قطار سوار شدی و طبق معمول با گریه اومدی خونه اینم عکس تو وفیلی که پایه ثابت بازیت هست

 

12

 

14

17 شهریور با عمو محمد دوست بابا و خانومش رفتیم واسه شام بیرون و رفتیم پارک بعثت خیلی خوش گذشت. موقع غذا خوردن یه گربه اومد کنارمون و عمو یه کم سیب زمینی بهش داد تو هم یاد گرفتی و ظرف سیب زمینی رو برداشتی رفتی همشو دادی به گربه و وقتی تموم شد بهش پیتزا می دادی و می گفتی بوبه غذا بوخوله- بوبه شیب ژمینی بوخوله

18 شهریور مرخصی گرفتم و با خاله رفتیم دنبال لباس عروس هر لباسی که می دیدی می گفتی لباش عروش می خوام و کلی ذوق می کردی ولی آخرش افتادی به گریه و اذیت و حالمو گرفتی اوه

از وقتی فهمیدیم عروسی خاله عاطفه هست دنبال لباس و کارها بودیم از 20 خونه مامان جون بودیم واسه کارها و چیدن وسایل خاله توی خونش خلاصه کلی اذیت کردی و لی خب کمک هم کردی و مدام می گفتی خونه آبته لالا کنم - خونه آبته اوشِله

اینم در خونه خاله

20

وقتی ازت می پرسیدیم عروسی کیه می گفتی عروشی دودایش- عروشی آبته

هر جا می رفتیم واسه خرید لباس تا لباس می کردم تنت می گفتی اوشِله بیلیم دردر

25 که واسه خرید کادوی عروسی واسه خاله موقع برگشت ساعت 11 شب یک مرتبه افتادی به گریه و بهانه که بیلیم پارک بیلیم سرسره و مجبور شدیم اونموقع تو رو ببریم پارک من که داشتم از خستگی می مردمگریه

خلاصه حنابندون خاله 27 شهریور بود از ساعت 8 شب اینقده گریه  کردی و حدود یک ساعت یه ریز گریه می کردی و نمی گذاشتی من لباس بپوشم و آماده شم و وقتی یه تخم مرغ واست شکوندم آروم شدی و کنار خاله عاطفه نشستی و شام خوردی و لی بعد همش بغل خودم بودی و تکون نمی خوردی و بغل کسی نمیرفتی حتی بغل بابا کاظمکلافه

نگذاشتی ازت عکس بگیرم فقط همینو دارم از عروسی هم اصلا ندارم

 

21

22

 

ظهر 28 هم مهمون داشتیم باز هم از بغلم تکون نخوردی و شب هم از وقتی وارد سالون شدیم بغلم بودی تا خوابت برد و دوباره ساعت 1 تا 4 صبح همین اوضاع رو داشتیم عصبانی

و 29 دایی سید ضیا و سید علی و خاله نیر موندن خونه مامان جون با اونا راحت بودی و بابچه ها کلی بازی کردی ولی ساعت 1.30 بهانه پفک گرفتی و افتادی به گریه  و می گفتی پفک می خوام تا بابا مجبور شد بره و واست پفک بخره شکمو خانومگریه

  2مهر ماه بابابایی خونه مادر بودی که بهانه گرفته بودی و بابا مجبور شده بود که ببرتت خونه خودمون و موقع ناهار اونم با گریه رفته بودی خونه مادر

به خاطر بهانه گرفتنت مجبور شدم 3 مهر بیارمت خونه مامان جون

 

جدیدا به من  می گی فاطمه و به بابایی هم می گی زازم( کاظم)

اگه کسی به وسایلت دست بزنه یا اذیتت بکنه می گی نکن و یا می گی خودمه یا دودایشه

 خیلی به شیش شیرت وابست شدی و مدام شیل می خوری

می گی عمو مژاد( عمو مهرزاد)- مِنانا- ژَرا( زهرا)- شِدژیا (سید ضیا) 

بهت می گم بابا رفته واست موز بخره می گی نَبخره( نخره)

بهت می گه لباستو بپوش می گی نمی موشم

گرسنه می شی می گی ماش ( ماست) - بنج( برنج)- خورُش بوخولم

 

واااااااااااااااااای خدای من کاری که خیلی وقته منتظرش بودم رو انجان دادی بوسیدن و برای اولین بار صورت منو بوسیدی و چه کیفی داره اونوقتی که یه لب کوچولوی خیس روی صورتت قرار بگیره و ماااااااااااااااااااااااااچ  آبدار با یه صدای بلند و بعد هم تویی و  یه صورت خیس ((دنیا رو گرفتم.))ماچ

 اینم ناز کردنات

15

16

ضمنا به خاطر اینکه درست غذا نمی خوری وزنت 12.100 بیشتر نیست که از عید به اینطرف چندان اضاف نشدهمتفکر

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)