عزیز دلم، ستایش عزیز دلم، ستایش ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره
وبلاگ عزیزترینموبلاگ عزیزترینم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

❀◕ ‿ ◕❀چشمهای ستایش چشمه زندگی❀◕ ‿ ◕❀

32 ماهگی قند عسلم

1393/2/23 17:31
نویسنده : مامان فاطمه
234 بازدید
اشتراک گذاری

 

ستایشم:

نمیبینم زیبایی های دنیا را آنگاه که تویی زیبایی های دنیایم...

نمیشنوم صدایی را آنگاه که صدای مهربانت در گوشم طنین می اندازد و مرا آرام میکند...

آن عشقی که میگویند، تو نیستی. تو معنایی بالاتر از عشق داری و 

برای من تنها یک عشقی....

از نگاه تو رسیدم به آسمانها ، آن برق چشمانت ستاره ای است که هر شب به آن خیره میشوم......

باارزش تر از تو ، تو هستی که عشقت در قلبم غوغا به پا کرده...

قدم به قدم با تو ، لحظه به لحظه در فکر تو ، عطر داشتنت....

ماندن خاطره هایی که مرور کردن آن در آینده ای نزدیک دلها را شاد میکند.....

و رسیده ام به تویی که آمدنت رویایی بوده در گذشته هایم....

و رسیده ام به تویی که در کنار تو بودن عاشقانه ترین لحظه ی زندگی ام است.......

پایانی ندارد زندگی ام با تو ، آغاز دوباره ایست فردا در کنار تو...........

فردایی که در آن دیروز را فراموش نمیکنم ، آنگاه که با توام هیچ روزی

را فراموش نمیکنم که همه آنها یکی از زیباترین روزهاست و شیرین ترین خاطره ها ، و گرم ترین لحظه ها ست....

چه قدر این یک سال و فلان ها برایم شیرین است ، دیگر صحبت از روز نیست ، حرف از ماه نیست ، پای سال به میان آمده .

و این یعنی من و تو آشنای دیرین شده ایم ، به هم خو گرفته ایم ، همدیگر را خوب میشناسیم ، با چشمهایمان حرف میزنیم .

32 ماهه شدی فرشته جان . من که این 32 ماه را زندگی نکردم ، عاشقی کردم !

چقدر خوب و شیرین است که روزگاری نچندان دور،

 خودت همچو من مادری و تمام این حس ها را لمس خواهی کرد!

چه باورنکردنی بزرگ و بزرگ تر میشوی و من ِ مادر ، مبهوت ِ این دقایق شتابان !

دلم میگیرد از اینهمه سرعت و سبقت !

به کجا چنین شتابان ، گلبرگ ِ لطیف ِ پر از شبنمم ؟

آنسوی فرداهای پرهیاهو هیچ خبری نیست ، کمی آهسته تر ، بمان پیش دل ِ بیقرارم جان ِ مادر !

حتی مجال ِ نوشتن ِ اینهمه شیرینی را ندارم چه رسد به لذت ِ کامل !

چشم برهم زدیم ، 32ماهه شدی..

در این فرصت ِ به ظاهر کوتاه ، چنان تغییراتی در تو میبینم که قابل وصف نیست .

از آنهمه صدای نامفهوم و آواهای بی معنا دیگر نشانی نیست ، من ماندم و کودکی که درست مانند یک طوطی دست آموز تمام واژگان را قورت میدهد و به اشاره ای همه کلمه ها را پشت سر هم ردیف میکند !

و تنها جمله آشنای من در این روزها شده :

تو کِی اینهمه بزرگ شدی ؟؟؟

واقعا کِی؟..نکند من جا مانده ام در 32 ماه پیش؟ جا مانده ام در روز اولین دیدار؟

چند ماه ِ دیگر تولد سه سالگی ات را جشن میگیریم ، چهار سال ِ دیگر ورود به مدرسه ات را ، پانزده سال ِ دیگر ورود به دانشگاه ، و من میدانم تمام ِ آن سال ها هنوز باورم نشده که زمان حسودترین فرآیند ِ روزگار است !

چند روز اول عید رو اختصاص دادیم به دیدو بازدید مثل خونه خاله نیره - دایی سید ضیاو بقیشو خونه بودیم

10 فروردین

ظهر طبق قولی که بابایی داده بود رفتیم رستوران و از اون طرف هم رفتیم شهربازی مجتمع زیتون .خلوت بود و تو حسابی با وسایل بازی کردی و وقتی خواستیم بیایم گفتی که می خوام  روی صورتم رنگ رنگی کنم و رفتی و روی صورتتو پروانه نقاشی کردن .عجیب این بود که آروم نشسته بودی و تکون نمی خوردی و بعد هم عکس انداختی. آخر شب عمو غلامحسین (عموی بابا) با دخترها و پسرهاش و همچنین کرامت و بچه هاش اومدن خونمون تو خیلی باهاشون غریبی کردی و با وجود اینکه بچه ها رفتن و توی اتاقت بازی کردن تو کنار من تکون نخوردی.

1

2

11 فروردین

دایی سید ضیا اومد خونمون و قبل از اومدن تو کلی آرایش کردی و تا اومدن قاب عکس شهر بازی رو بردی و نشونشون دادی خدا رو شکر با بعضی از اقوام کمتر غریبی می کنی و اونا هم کلی نازت کردن و جالب اینکه وقتی آجیل تعارف کردم محمد رضا بر نمی داشت تو فورا اومدی خودت واسش آجیل ریختی و گذاشتی جلوش

12 فروردین

امروز بابا جون و مامان جون اومدن خونمون واسه ناهار و عصر هم باهاشون رفتیم خونشون تا فردا که بابایی اداره هست با اونا بریم سیزده به در.شب ساعت 11 یکمرتبه گفتی وای ظرفامو -قابممو( قابلممو) نیاوردم آشپزی کنم  مامانی بیا بریم بیاریمشون تعجبو مامان جون اونموقع شب رفت ظرفای بچگی خاله رو پیدا کرد و واست آورد و گفتی واسم بشولش و بعد بازی کردی و بازی تا ساعت 1 ادامه داشتکلافه

13 فروردین

امروز از صبح بارونی بود و هیچ جا نرفتیم فقط ظهر که بارون نمی اومد خواستیم بریم پارک ولی تا دم در اومدیم بارون شروع شد و ما هم برگشتیم و عصر رفتیم خونه خاله عاطفه و شب یاسمن اومده بود خونه باباجون که برگشتیم خونه و تو کلی با یاسمن بازی کردی.

14 فروردین

باز هم بارندگی بود و توی خونه بودیم .دایی سیدعلی اومد خونه باباجون و تو کلی شیطنت کردی

15 فروردین

آخرین روز از تعطیلات نوروز بود عصر با باباجون و مامان جون رفتیم اول امامزاده اسماعیل زیارت و بعد هو توی جنگل باقله خوردیم و دم غروب اومدیم خونه ولی تا رسیدیم گریه کردی من جوجمو می خوام بریم خونه ایی اصغل ( علی اصغر) و ما هم به اجبار رفتیم خونه آقای من و عمو مهرزاد نبود و توی راه برگشت گریه می کردی عمو مهرزاد می خوام و به هزار کلک راضی شدی و اومدی خونه.

16 فروردین

اولین روز کاری من و اولین روز جدایی بعد از تقریبا 3 هفته و چون توی این مدت خیلی به من وابسته شده بودی صبح وقتی از خواب بیدار شده بودی کلی گریه که مامانم و می خوام مامان اکیدیگه( یکی دیگه) می خوام و به زور راضی شده بودی و عصر با سرویس رفتیم خونه خودمون

17 فروردین

صبح گریه کردی بودی مامانم می خوام بابا هم گفته بود بریم پارک .توی مسیر به بابا گفته بودی بابایی منو مامی کردی

بابا: نه مگه جیش داری؟

ستایش :نه دیگه.

بابا: اگه جیش داری بگو

ستایش : نه دیگه ندارم

موقع پیاده شدن در پارک، ستایش خنده - صندلی ماشین پر از جیش - باباکلافهگریه

عصر که اومدم خونه متوجه شدم دندونم لق شده و دکتر هم سروستون بود واسه همین مجبور شدیم دوباره بریم خونه مامان جون

18 فروردین تا 23 فروردین خونه مامان جون بودیم

22 فروردین 

عصر می خواستم ببرمت پارک که عمو فرزاد زنگ ز د بیاد خونه مامان جون و اونم گفت که میاد پارک و با هم رفتیم پارک خیلی با مبینا بازی کردی و بهت خوش گذشت

1 اردیبهشت

بابایی اداره بود واسه همین با آقایی رفتیم درمونگاه واسه دندون من اونجا یه آقایی با موهای بلند و فر نشسته بود رفتی جلوش ایستادی و می گی مامان موهای این آقاهه شقد زشته منو بگی خجالت آقاهه که اصلا به روی خودش نیاورد

3 اردیبهشت

واسه اینکه می خواستیم بریم مسافرت امروز صبح آوردمت خونه مامان جون و عصر هم برگشتیم

 

2

4

6

 

راستی مدیریت وبلاگ زیر لطف کردن و عکسای عیدت با سفره هفت سین رو واست گذاشتن توی سایتشون

http://donyayezanane1364.niniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)