عزیز دلم، ستایش عزیز دلم، ستایش ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره
وبلاگ عزیزترینموبلاگ عزیزترینم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

❀◕ ‿ ◕❀چشمهای ستایش چشمه زندگی❀◕ ‿ ◕❀

33 ماهگی دخترکم

1393/3/10 9:41
نویسنده : مامان فاطمه
788 بازدید
اشتراک گذاری

 

تمام ِ تو سهم من است ، به کم قانعم نکن ، هیچوقت از عشقت کم نکن !

شاد باش و کودکی کن ، عالم و آدم کمر بسته اند تا تو لذت ببری .

حتی خدا هم ، کم نگذاشته برایت ، نهایتش را بخشیده ، خوش به حالت پرنده جان !

من هم این گوشه کنار نشسته ام به تماشای این همه خوشبختی ِ باور نکردنی !

نزدیکترینم ، همان همیشگی ! همان عهد و پیمان ،یادم هست، یادت نرود !

مدت ها بود فراموشم شده بود این خنده های شیرین در خوابت !

یاد نوزادی ات بخیر ، هر زمان که در خواب میخندیدی و بلند بلند قهقهه میزدی ، بالای تختت به نظاره مینشستم و رویاهای شیرینم را دانه دانه برگ میزدم !

دلم میخواست بدانم رویای زیبایت چیست که آنچنان تو را در خواب به خنده وامیدارد !

آنقدر حس و حال خوبی داشتم و خیالم از مادر بودن خودم راحت میشد که بی اندازه بود!

ولی آن خنده های نوزادی کجا و این قهقهه شیرین 33 ماهگی ات کجا !

زمین تا آسمان ِ خدا شیرینی اش فرق دارد .

پشت این خنده های در خواب ِ نونهالی ات یک دنیا آگاهی و تجربه خوابیده است !

امروزم را زیباتر کردی قند ِ عسل !

خوشحالم که خوشحالی ، حتی در خواب!

خوشحالم که در بیداری لحظه هایت شاد است و خواب های شیرین کودکی ات پُر آرامش !

خوشحالم که هستی ، با بودن ِ تو تمام غصه های عالم از خانه دلمان رفته !

خوشحالم که خدایم در همین نزدیکیست ، گرمای دستانش را حس میکنم ، و دلم گرم تر میشود !

زندگی سخت است. زندگی برای آدم‌هایی که زیاد بخواهندش، سخت است.

به فردا. فردایی که ترنم مثل یک گل واقعی باز می‌شود و خانه‌مان را معطر می‌کند.

به گلدانی که روی دستم نگهش داشته‌ام تا ترک نخورد. باغبانی این گلدان سخت است، ولی می‌ارزد. به زیبایی‌اش می‌ارزد.......

خدایا چقدر خوبی..چقدر خوبی که می گذاری مادری کنم برای این دختر شیرین..چقدر خوبی که می گذاری ببینم شادی های دخترم را...چقدر خوبی که می گذاری ببینم روزهای کودکانه ستایشم را...

خدایا می دانی ناشکر نیستم مگر نه؟!!

زندگی سخت است. زندگی برای آدم‌هایی که زیاد بخواهندش، سخت است.


5 اردیبهشت تا 10

مسافرت شمال بودیم

13 اردیبهشت

صبح با سرویس رفتیم خونه مامان جون . شب عمو فرزاد چشمش درد می کرد رفتیم خونشون و تو با ماشین علی اصغر کلی بازی کردی و بعد هم گریه می کردی که ماشین می خوام

تا 15 عصر خونه مامان جون بودیم

بابا جون کمرش درد می کرد واسه همین 19 اردیبهشت صبح با باباکاظم رفتیم خونشون و عصر هم رفتیم پارک و تو کلی بازی کردی و عصری بابا برگشت خونه و ما تا عصر 21 موندیم اونجا موقع برگشت گریه می کردی که مامان جون هم باید بیاد خونمون و مامان جون مجبور شد تا دانشگاه اومد و باز هم مجبور شد تا در نگهبانی سوار سرویس بشه تا تو آروم بشی ولی تا شیراز هر جا که بیدار بودی گریه کردی و بهانه گرفتی

25 اردیبهشت

شب رفتیم خونه مادر و تو کلی شیطونی کردی و محمد ساگت هم اونجا بود و کلی با هم توپ بازی کردین

26 اردیبهشت

با بابایی رفتیم پارک و تو رفتی قسمت بادی و کلی بازی کردی به قلعه بادی می گی پارک قدیمی ولی نمی دونم چرا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)