عزیز دلم، ستایش عزیز دلم، ستایش ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
وبلاگ عزیزترینموبلاگ عزیزترینم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

❀◕ ‿ ◕❀چشمهای ستایش چشمه زندگی❀◕ ‿ ◕❀

31 ماهگی دخترم

1393/1/9 23:06
نویسنده : مامان فاطمه
451 بازدید
اشتراک گذاری

 

فرشته كوچك من!

امروز 31 امین ماهی است كه به محفل گرممان قدم گذاشته اي... 31 ماه است كه صداي بال زدن فرشتگان را در خانه مي شنوم كه براي مراقبت از تو به زمين آمده اند....
امروز از يكتايي هايت مينويسم تا وقتي ميگويم دخترم بي همتاست بدانند بي ربط نميگويم...


دختر بي همتاي من!

كودكانه هايت را با تمام وجود سراسر عشقم مي ستايم و لذت كودكيهايت را در دفترچه خاطرات ذهنم به يادگار نگه ميدارم تا هيچ گاه بي آلايشي بچگي هايت را از خاطر نبرم.

كاش همچون كودكان بي ريا و پر مهر بوديم...
صداي نفس نفس زدن هايت را در حين خواب شماره ميكنم تا در دفترچه خاطرات ذهنم همه را حك كنم... نبايد چيزي از قلم بيفتد...لبخندهايت زيباترين تصويري است كه در اين دنياي پوشالي يافته ام... يادم باشد همه را به خاطر بسپارم...


6 و 7 اسفند ماه

از دیروز گلوم درد می کرد از ترس سرماخوردگی قبلی موندم خونه و نرفتم دانشگاه با هم رفتیم دکتر

8 اسفند ماه

رفتیم سپیدان ماهی کباب خوردیم واسه ناهار توی رستوران تو خیلی شیطنت کردی

1

2

3

4

5

هنوز برفای زمستونی سپیدان آب نشده و کنار جاده پر از پرف بود توی راه برگشت گیر دادی به بابا که بریم برف بازی اینم اثر هنری تو و بابا کاظمچشمک

6

 

9اسفند بردیمت پارک ایرانی خیلی دوست داشتی و بازی کردی

می گی چَخ و پلک سوار شم

15 اسفند ماه بابایی اداره بود اومدن فرش رو ببرن واسه شستن خیلی گریه کردی که خالا چجولی را برم- خالا چچار کنم - وای چچار کنم

شب موقع خوابیدن افتادی به سرفه کردن شب بینیت گرفت

فردا شب هم تا ساعت 5 نخوابیدیم مجبور شدم 17 اسفند ماه رو مرخصی بگیرم و بابا اداره بود تو رو بردم دکتر

 

 19 اسفند ماه رفتیم خونه مامان جون حالت بد نبود و لی 20 مجبور شدم مرخصی بگیرم و ببرمت دکتر خدا را شکر کم کم بهتر شدی

21 اسفند ماه بابایی اومد و 22 با هم برگشتیم خونه و عصر هم رفتیم خونه دایی سید ضیا واسه رنگ موهام کلی بازی کردی و البته بهانه گرفتی

23 با بابایی ناهار رفتیم صوفی عجیب بچه خوبی بودی و تا اخر غذا اروم نشستی

26 اسفند ماه دیگه مرخصی گرفتم و موندم خونه

27 اسفند ماه مادر و اینارفتن باغ خاله نازی واسه چهار شنبه سوری ما هم عصر رفتیم خونه خاله نیره و وقتی بابایی از اداره اومد با هم رفتیم بیرون خیلی خوش گذشت و تو هم خیلی توی ماشین رقصیدی

 

 

1

هیزم و نفت و آتیش، دوست دارم خداییش

سیب زمینی به سیخه، عکس گلت به میخه

غماتو بیار فوتش کن، کینه داری شوتش کن !

هوا بهاری میشه، سرما فراری میشه

زردی ازت دور بشه، هر چی میخوای جور بشه ! 

آخرین سه شنبه سال خورشیدی را با بر افروختن آتش

و پریدن از روی آن به استقبال نوروز می رویم

سرخی تو از من ، زردی من از تو

29 واسه ناهار رفتیم رستوران بلند بلند می گی بابایی مامانم سیاه هست دستاشم سیاهه مامان سیاهِ زشتو .ناراحت بیا اینم بچه زبانبعد از سال تحویل رفتیم خونه مادر .اخر شب نمی اومدی خونه و به زور بردیمت خونه تا سه ربع ساعت بعد فقط گریه می کردیگریهعصروقتی سفره هفت سین انداختم خواب بودی وقتی بیدار شدی چه ذوقی کردی

2

9

8

7

6

1 فروردین رفتیم خونه مامان جون و عصر هم رفتیم خونه آقا فرزاد و عمو فرزاد و شام هم خونه عمو بودیم تو هم کلی با علی اصغر و مبینا بازی کردیلبخند

2 فروردین ناهار رفتیم خونه خاله عاطفه و عصر هم برگشتیم خونه خودمون

3 فروردین ناهار رفتیم خونه مادر و عصر هم رفتیم خونه دایی سید علی

4 فروردین عصر عمو محمد اومد خونمون و بعد هم رفتیم خونه عمو مجتبی کلی با سبا بازی کردی و رقصیدی و باز هم با گریه اومدی توی ماشین و نیم ساعت توی خیابونا چرخیدیم تا تو خوابت برداوه

 

عمو مهرزاد اذیتت می کنه می گی نکن فوضولخجالت

به مهد کودک می گی مهد غولک

نازنین دایی سید علی می گه با من بیا بازی می گی نه عمو فوژولو

سی دیهاتو گذاشتم توی اتاقت اومدی می گی کو سی دی هام می گم توی اتاقت هست می گی مرض داشتی گذاشتی اونجا منم تعجب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان سویل و اراز
10 فروردین 93 11:53
سلام مامانی عزیز عکس هفت سینتونو گذاشتم ممنون از لطفت