عزیز دلم، ستایش عزیز دلم، ستایش ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره
وبلاگ عزیزترینموبلاگ عزیزترینم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

❀◕ ‿ ◕❀چشمهای ستایش چشمه زندگی❀◕ ‿ ◕❀

تولد ستایش بهترین روز زندگی من

1391/4/20 13:10
نویسنده : مامان فاطمه
383 بازدید
اشتراک گذاری

 

دختـرم ستایش ؛

 

 امروز  ،روز آخری است ک تو در منی ...

 

باور کردنش سخت است دختــرم .

 

دلم تنگ می شود برای :

 

تمام دردها ، ناراحتی ها و بی خوابی ها

 

تمام بی اشتهایی ها ، بد ویاری ها

 

تمام استرس ها ، بی قراری ها و نگرانی هایم بابت سلامتیت

 

دلم تنگ میشود برای تکان خوردنت ، سکسکه هایت و سفت شدنت هایت 

 

برای شکم خالی بدون تــو

 

دلم تنــگ می شود ...

 

اما ؛

 

چاره ای نیست کوچــولوی من ، باید بیایی !

 

سالم و شاد بیا دختـر زیبــاروی من ، من و پدرت منتظرت هستیم ...

 

منتظر دیدنت ، در آغوش کشیدنت و بوسیدنت .

 

این دوران هر چند سخت گذشت ، گذشت دختـــرکم .

 

و در آخر ای آفـریدگار هستی نگاهبان ستایش من باش .

 

از مهمونی که برگشتیم من رفتم خوابیدم و بابایی یه کم دیرتر اومد واسه خوابیدن تقریبا ساعت ٢.٣٠ بود که یکمرتبه کیسه آب نی نی پاره شد .بابا کاظم خیلی ترسیده بود به مادر زنگ زد به ١١٥ و بخش زایمان بیمارستان زنگ زد . خلاصه چون ماه رمضان بود و بابا می خواست روزه بگیره می خواستم واسش سحری آماده کنم که خودش رفت غذا رو آماده کرد و منم واسه اینکه عجله نکنه و فرداش گرسنه نمونه همونجا روی مل آروم نشستم در صورتی که هم درد داشتم و هم می ترسیدم .بابایی نتونست درست سحریشو بخوره و عجله داشت منم لباس پوشیدم و ساکتو که از قبل آماده کرده بودم برداشتیم و قرار شد مادر و آقایی هم سحری بخورن و بیان تا با هم بری بیمارستان راهی شدیم تا ما رسیدیم توی پارکینگ اونا هم رسیدن و با هم رفتیم بیمارستان. تا رسیدیم اونجا ساعت ٣.٤٥ بود و بعد از معاینه به من گفتن که بیرون باشم و ٢ ساعت دیگه باز برم بخش زایمان . دردهام کم کم شروع شده بود با فاصله زیاد و مدت کم.

معده درد عجیبی گرفته بودم بابایی واسم یه شربت معده گرفت خوردم ولی بهتر نشدم.

ساعت ٥.٤٥ بود که زنگ زدم به مامان جون و گفتم که حالم خوبه و اومدیم بیمارستان .اونا همون موقع راه افتاده بودن . ٢ ساعتم تموم بود ولی می ترسیدم برم توی بخش و اونقدر نرفتم تا ساعت٦ خودشون منو صدا کردن و به من گفتن که لباس ازشون بگیرم و برم بستری بشم

   

            لحظه دیدار نزدیک است

باز من دیوانه ام، مستم

باز می لرزد،

دلم، دستم

باز گویی در جهان دیگری هستم

لحظه دیدار نزدیک است

از ساعت ٦ که بستری شدم درد داشتم و مدام شدیدتر می شد من فقط ایه الکرسی می خوندم و دعا می کردم  واسه همه .

دیگه تحملم داشت  تموم می شد چند دقیقه مونده به ١٠ بود که

ای زیباترین غزل هستی

  میان گشودن چشمان نازت به دنیا و پر گرفتن آرزو هایم فاصله ای نیست

سریع منو بردن اتاق زایمان و تنها چیزی که یادم میاد از  لحظه ای که به دنیا اومدی

ساعت دیواری روبروم  ١٠  نشون میداد

و دو تا چشم درشت و خوشکل که شدن لونه آرزوهای من.

12.gif

بعد از اینکه منو از اتاق بیرون بردن با تمام دردی که داشتم خیلی بی تاب دیدن موجودی بودم که تا به حال ندیدمش بعد منو بردن که خانوادمو ببینم تا مامانم و بابا کاظمو دیدم اشکم در اومد بعد هم تو رو برده بودن نشون بابایی داده بودن

3.gif

 و بعد هم آوردنت واسه شیر خوردن و نمی تونم حسمو بگم درمورد اولین بار ی که بغلت کردم

New baby Scraps

 و آنگاه برای اولین بار چشمم بر وجود نحیف و ظریفت افتا د

 زیباترین تصویر عالم در ذهنم نقش بست

و هزاران آفرین بر تصویرگر یگانه عالم که تو را اینگونه زیبا آفرید

آره واقعاً اون لحظه تمام زیبایی های دنیا رو توی صورتت و چهره معصومت دیدم

و خدا رو شکر کردم به خاطر این همه لطف و اینکه من رو لایق مادر شدن دونست

و اجازه داد صاحب این نام زیبا و پر برکت بشم.

بعد از شیر خوردن تو رو برده بودن که لباسهاتو تنت کنن و مادر این کارو انجام داده بود و منو هم بردن تو بخش.

خاله نیره و دایی وحید با خانواده اومده بودن  و عمو مجتبی هم بود و بعد هم موبایلها شروع کرد به زنگ خوردن واسه تبریک تولدت.شب توی بیمارستان وندیم و مامان جون هم کنارمون موند . فردا قبل از مرخص شدن از بیمارستان دو مرتبه شیر که می خوردی اونو بر می گردوندی واسه همین به متخصص اطفال که گفتیم معدتو شستشو داد و حدود ساعت ١١ بود که از بیمارستان رفتیم طرف خونه توی مسیر خونه بردیمت بیمارستان زینبیه واسه واکسنت ولی گفتن که فردای اون روز دکتر میاد و باید مراجعه کنیم.

 از اون به بعد من و بابایی

قشنگترین وپرخاطره ترین روزها و شبهای عمرمون رو گذروندیم.

شب و روزی که لحظه لحظه اش برای ما خاطره شد،

از شب بیداری هاش گرفته تا لبخند ها و شیرین زبونی ها وبازی هات

و با یاداوری اش بهمون حس غرور دست میده 

چون یادمون میاد که ما پدر و مادر شدیم

و ما تونستیم نوزاد به اون کوچولویی و ناتوانی رو به کمک خدا به این سن از زندگیش برسونیم

و از خدا می خوایم تا باز هم کمکمون کنه

تا ما بتونیم به یاری خدا تو رو بزرگتر و بزرگتر کنیم

 و با تربیت صحیح تو رو به قله های موفقیت برسونیم.

 بعد از به دنیا اومدنت روز 4 شهریور برای من و بابا کاظم روز شکر گذاری به حساب میاد

شکر گذاری در پیشگاه خدای مهربون به خاطر بخشیدن هدیه ی با ارزشی چون تو به ما. 

عاشقونه دوستت داریم

  

سلام فرشته آسمونی

 فرشته کوچولویی که از آسمون اومدی تو خونه کوچیک ما

    به خونمون خوش اومدی ......

                                                         

 تا روز یازدهم تولدت مامان جون موند خونمون و این مدت خیلی خسته و اذیت شد . باباجون و خاله و دایی هم اومدن چند روز موندن . شب ٥ تولدت تا صبح گریه کردی و فردا شب موقع قنداق کردنت فهمیدیم که تو دوست نداری دستتو تو قنداق ببندیم و شب قببل هم واسه همین گریه می کردی. توی این چند روز همه کارات و مامان جون انجام می داد فقط روز آخر یه سری کارا رو بهم یاد داد. بعد از رفتنشون نشستم کلی گریه کردم آخه من تجربه بچه داری نداشتم و تو هم خیلی ریزه میزه بودی و کوچولو من می ترسیدم تنها بغلت کنم . خلاصه به هر زحمتی که بود یه چیزهایی یاد گرفتم .

بعد از تولدت خدا رو شکر به جز یرقان هیچ مشکل دیگه ای نداشتی که اونم زیاد نبود و احتیاجی به بستری نداشتی . توی این چند روز چند مرتبه دکتر و آزمایشگاه بردنت. راستی اینم جواب آزمایش غربالگری

 

غربالگری

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)