عزیز دلم، ستایش عزیز دلم، ستایش ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره
وبلاگ عزیزترینموبلاگ عزیزترینم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

❀◕ ‿ ◕❀چشمهای ستایش چشمه زندگی❀◕ ‿ ◕❀

28 ماهگی دخترم

1392/10/5 11:01
نویسنده : مامان فاطمه
244 بازدید
اشتراک گذاری

 

نمیبینم زیبایی های دنیا را آنگاه که تویی زیبایی های دنیایم

نمیشنوم صدایی را آنگاه که صدای مهربانت در گوشم زمزمه میشود و 

مرا آرام میکند

آن عشقی که میگویند تو نیستی تو معنایی بالاتر از عشق داری و 

برای من تنها یک عشقی....

از نگاه تو رسیدم به آسمانها ، آن برق چشمانت ستاره ای بود که هر شب 

به آن خیره میشدم

باارزش تر از تو ، تو هستی که عشقت در قلبم غوغا به پا کرده

قدم به قدم با تو ، لحظه به لحظه در فکر تو ، عطر داشتنت

ماندن خاطره هایی که مرور کردن به آن در آینده ای نزدیک دلها را شاد میکند

و رسیده ام به تویی که آمدنت رویایی بوده در گذشته هایم

 و رسیده ام به تویی که در کنار تو بودن عاشقانه ترین لحظه ی زندگی ام است

پایانی ندارد زندگی ام با تو ، آغاز دوباره ایست فردا در کنار تو

 فردایی که در آن دیروز را فراموش نمیکنم ، آنگاه که با توام هیچ روزی

را فراموش نمیکنم که همه آنها یکی از زیباترین روزهاست و شیرین ترین خاطره ها ، و گرم ترین لحظه ها ست

پنجشنبه 7 آذرماه

امروز کلا خونه ام و در خدمت دختر کوچولوی خوشکلم . ساعت 9.5 که از خواب بیدار شدی داشتم لباسهاتو عوض می کردم که مامان جون زنگ زد گفت با خاله عاطفه و بابا جون داریم میام خونتون . وقتی اومدن اینقده خوشحال بودی که تا ساعت 4 نخوابیدی و وقتی خواب بودی اونا رفتن و بعد از بیدار شدن بهانه خاله رو می گرفتی.

امروز رفته بودی سر کمد و گهواره نی نی که واست قبلا گرفته بودم رو پیدا کردی و آوردی و کلی باهاش بازی کردی

شب یک مرتبه پهلوم خیلی شدید درد گرفت و وسط سالن خوابیدم روی زمین رفتی کنار بابا کاظم و می گی باباجونم مامانم مُده ( مرده)بیا اینم دختر چشمک

 

 

جمعه 8 آذر ماه

امروز  صبح که بیدار شدی خودت اومدی توی آشپزخونه و گفتی مامانم من اومدم پیدات کردم بابایی شب سرکار بود  من داشتم درس می خوندم و تو هم بازی می کردی و گاهی هم سر تلفن می رفتی یک مرتبه دیدم داری با یکی حرف می زنی نگو با ریدیال شماره مامان جون رو گرفته بودی و با ذوق حرف می زدی و  تا ساعت 12 نخوابیدی و بازی می کردی منم خمیازه

تا الان دو بار اومدی گفتی مامانم عمه می خوام ، نمی دونم منظورت چیه واقعا عمه هست یا نه ؟ چون عمه نداری زنگ زدیم به مادر و گوشی رو بهش دادیم و گفتیم به مادر بگو چی می خوای.چشمک

 

شنبه 9 آذر ماه

عصر وقتی از دانشگاه اومدم  با هم رفتیم آتلیه و واسه دفترچه بیمه عکس گرفتی

 1

در نگاهت چیزیست که نمیدانم چیست ؟

مثل آرامش بعد از یک غم ، مثل پیدا شدن یک لبخند

مثل بوی نم بعد از باران ، در نگاهت چیزیست که نمیدانم چیست ؟

من به آن محتاجم !

 

یکشنبه 10 آذر ماه

وقتی از دانشگاه اومدم بابایی اومد دنبالم و تو هم با آقایی اومدی در خونه ولی اصلا حاضر نبودی بریم بالا و می گفتی بلیم تاب تاب -الاکنگ- سرسره نی نی ها و اینقده گریه کردی که دوباره سوار ماشین شدیم و رفتیم پارک بعد از نیم ساعت بازی آخر با گریه اومدی خونهناراحت

     چند شب زنگ می زدی به باباجون و گریه می کردی که بیام خونتون

خاله عاطفه زنگ زد وو واسه جمعه ناهار دعوتمون کرد خونشون.

پنجشنبه شب بابایی اداره بود و جمعه صبح رفتیم خونه خاله خیلی خوش گذشت.

شب بابایی برگشت و ماهم موندیم خونه مامان جون  تا رسیدیم رفتی سراغ جوجت و می گی چقد بزگ شده و اونو بغل میکردی و منمتعجبکلافه

 1

 یکشنبه 17 آذ رماه

می خواستیم برگردیم خونه خودمون ولی تو گریه کرده بودی نمی خوام برم و مامان جون زنگ زد و گفت ستایش لباس نمی پوشه . بابایی هم شب جلسه داشت واسه همین موندیم خونه مامان جون .خیلی اذیت می کنی و شلوغ و بهم ریخته شدی فسقلی

 

 چهارشنبه 20 آذر ماه

از صبح که رفتم از خونه بیرون تمام تنم درد می کرد و حس سرماخوردگی داشتم تا عصر که اومدم خونه  . وقتی بابا اومد دنبالم شما همراهش نبودی اومدیم خونه مادر دنبالت ولی نیومدی و منم رفتم خونه و خوابیدم و چون بابا شبکار بود آخر شب اومدم خونه مادر نصف شب ساعت 3.15 شروع کردی گریه و منم بردم کنار خودم خوابوندمت

5 شنبه هم تا شب خونه مادر بودیم

مریضی من همچنان ادامه داشت تا دو شنبه 25 رفتم اداره ولی ضعف داشتم واسه همین رفتم خونه مامان جون خوابیدم و عصر اومدم خونه خودمون و دو باره 2 روز دیگه مرخصی گرفتم

شنبه 23 آذر ماه رفتم دکتر تو هم بردیم که دکتر گلو و گوشتو نگاه کنه خدا رو شکر مشکلی نداشتی و با هر چک کردن گلو و گوش می گفتی دتر خوبی شدم گگه نمی کنم(دختر خوبی شدم گریه نمی کنم)تشویق

 

شب رفتیم خونه دایی سید ضیا2

 3

بوی بهشت میشنوم از صدای تو 

نازک تر از گل است گل گونه های تو 

ای در طنین نبض تو آهنگ قلب من

ای بوی هر چه گل نفس آشنای تو

  ولی دو شنبه که من رفته بودم اداره تو هم سرفه می کردی بابا برده بودت دکتر و گفته بود گلوت یکم سرخ شده بود

4 شنبه با بابا جون و خاله عاطفه که از صبح اومده بود خونمون برگشتیم خونه بابا جون و چون شنبه 30 آذر می خواستن برن کربلا موندیم خونشون بابا از صبح سرماخورده

جمعه شب آقا و عمو مهرزاد اومدن اونجا اینقده شیطنت کردی که من جای تو خسته شده بودم

 30 آذر ماه

عصر برای همراهی باباجون اینا اومدیم وقتی سوار اتوبوس شدن شروع کردی گریه کردن که مامان جون و می خوام  . وقتی اتوبوس اومد دور زد که بره مامان جون واست دست تکون میداد تو هم تا خونه اتوبوس خط واحد ها رو که میدیدی دست تکون میدادی و می گفتی که مامان جون بود. وقتی اومدیم خونه سردرد شدید داشتم باباهم که اداره بود. مثلا امشب شب یلدا بود بابا اومد خونه گفت بریم خونه مادر سرم شدید درد می کرد نرفتیم و حتی توی خونه هم یه جشن نگرفتیم . ببخش این مامان تنبلو ناراحت. قول میدم سال دیگه خونه خودمون واست جشن یلدا بگیرم ماچقلبتشویق

 

 این عکسو مامان جون گذاشت توی دوربین و با خودش برد

1

 2 دیماه

دوشنبه تعطیل بود و مامان جون گفته بود که تمام وسایل واسه آش پشت پا آماده است و ما رفتیم و واسشون آش پختیم و شب برگشتیم.

 توی مدتی که نبودن گاهی اوقات بهانشونو میگرفتی

 اینم یه تیپ زمستونه

 

43

 

چنان جا خوش کرده ای 

  در قاب دلم

  که حک شده است

  نامت،تصویرت،یادت

  در لحظه لحظه زندگی

  بی آنکه هیچ کس دیگری 

  بتواند جا بگیرد

  در قاب نگاهم

 

 یه شب بابایی می خواست ازت عکس بگیره اینم از اداهات 

4

5

6

7

 

9

 

اینم یه سری شیطنت دیگه

11

 

1210

 دعامیکنم که هیچگاه چشمهای زیبای تورا

درانحصارقطره های اشک نبینم

دعامی کنم که لبانت رافقط درغنچه های لبخندببینم

دعامیکنم دستانت که وسعت آسمان و پاکی دریا و بوی بهار را داردهمیشه ازحرارت عشق گرم باشد

من برایت دعامیکنم که گل های وجود نازنینت هیچگاه پژمرده نشوند

برای شاپرک های باغچه خانه ات دعامیکنم

که بالهایشان هرگز محتاج مرهم نباشند

من برای خورشید آسمان زندگیت دعامیکنم که هیچگاه غروب نکند

 

 
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)