عزیز دلم، ستایش عزیز دلم، ستایش ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره
وبلاگ عزیزترینموبلاگ عزیزترینم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

❀◕ ‿ ◕❀چشمهای ستایش چشمه زندگی❀◕ ‿ ◕❀

26ماهگی عسلم

1392/8/18 11:48
نویسنده : مامان فاطمه
687 بازدید
اشتراک گذاری
 
 

اون روزها که فکرداشتن وبزرگ کردن یه کوچولوی دوست داشتنی هنوزتوی فکرم هم نبودفکرمیکردم مادرشدن ومادربودن راحته فقط بایدبه گریه های یه بچه رسیدگی بشه غذاوپوشک وبغل کردن تنهاجواب دادن به نیازهای یه کودکه !

اماامروزاینطورفکرنمیکنم هیچ ، معتقدم که مادربودن یه شاهکاره ابدیه یه حس سخت و پیچیده که تاهمیشه باجون ودل به جون میخریش . حالا که به خودم نگاه میکنم میبینم خیییلی عوض شدم، خیلی کارهای مهمی انجام میدم ، خیلی مادرشدم !  امروزمیبینم آسون نبود.....حتی نتونی جایی بذاریش وبری یه چندساعتی برای خودت چون بهت وصله وبایدهرلحظه کنارش باشی ...

2سال و2 ماه پیش وقتی یه موجودنحیف که فقط انداره یه دست بود وحتی جرات بغل کردنش روهم نداشتم گذاشتن توی بغلم باتعجب نگاهش کردم بااون همه خوشحالی یه غمی توی دلم پیچید،توی گوش دلم گفتم : بیچاره این بچه من چطوری میخوام براش مادری کنم؟! یعنی میتونم پوشکش روعوض کنم ؟ یعنی میتونم بهش شیربدم ؟میتونم بهش زندگی کردن رویادبدم ؟  ،،

توی اون لحظه سنگینییی روی دوشم حس کردم که داشتم میشکستم ... وقتی گفتن بایدبهش شیربدی اونم چندماااه، داشتم دیوونه میشدم خیییلی سخت بودبااینکه پرازعشق بوداماازبس تندتندمیخورد برام غیرقابل باوربودکه یعنی چندماهی که مثلا مامانم گفته بود تا بتونم تحمل کنم بایدبهت شیرمیدادم !

و روزها  گذشت و با هم زندگیها و عاشقیها کردیم و تو الان یه دختر فهمیده و باهوش هستی و البته چلچراغ خونه ما که اگه حتی خودت هم بخوای من تاب جدا شدن از تو رو ندارم

و

هرگز فراموش نخواهم کرد که برای داشتن تو

دلی را به دریا زدم

که از آب

واهمه داشت ، ،

و چـه سـاده و بی پروا عاشقی کردم . . .



4 مهر ماه مامان جون خاله عاطفه رو پاگشا کرد ما هم رفتیم
1
قربون اون نیمچه نیمرخت برم
2
فدای خنده هات مامان
3
 
 
6 مهر با بابایی رفتیم واست 2 تا جوجه خریدیم وای که چقدر خوشحال بودی و توی ماشین می خواستی بغلشون کنی قهقههوقتی اومدیم خونه پاهاتو گرفته بودی جلوشونو می گفتی  ژوژه فاهامو( پاهامو) بوس کن و اینقده باهاشون بازی کردی که آخر شب دنبالت راه میرفتن
4
به جوجت می گفتی پاهاتو بوس کنه
5
    و خلاصه اینقدر این جوجه ها صدا دادن و اذیت کردن که مجبور شدیم دادیم بابا جون برد خونه خودشون و شب اول که اونجا بودن یکیشون مرده بودناراحت
اون یکی جوجت چون تنها شده بود خیلی صدا می کرد و می گفتی جوجه من صدا می زنه  می گفتم چی می گه می گفتی میگه بیا
یا می رفتی به جوجه می گفتی مرض - کوته ( کوفته) صدا نده
جوجه هات که جیک جیک می کنن می گی میگه دودایش بیا بیا بیا ....
 
8 مهر  با بابایی رفتیم و یه سرسره و یه صندلی ماشین واست خریدیم شب که اومدیم خونه همچین با سرسرت بازی می کردی و قر میریختیخنده
7
6

9 مهربه خاطر اینکه روز قبلش خونه مادرگریه کرده بودی و بابا هم سرکار بود مجبور شدم بردمت خونه مامان جون اینا 
10 مهرساعت 6 صبح از خواب بیدار شدی و شروع کردی به سرسره بازی کردن و آخبا هزارتا کلک من تونستم از خونه بیرون برم و وقتی متوجه شده بودی نیستم کلی گریه زاری راه انداخته بودی ولی بابا به زور ساعت 6.5 خوابونده بودتاوه
12 مهر ماه جمعه رفتیم واست لباس پاییزه بخرم مغازه مد نظرم تعطیل بود و توی راه برگشت بردیمت بوستان شقایق چون هوا یه خورده سرد بود و تعداد کم بود بازیها محدودیت زمانی نداشت و کلی بازی کردی و آخر بعد از بازی با قلعه بادی و تشک بادی و قطار  اصلا فکرشو نمی کردم از قلعه به اون بلندی تنهایی بالا بری اونم واسه اولین بار که امتحان می کردیتشویق و بعد هم با گریه بردیمت خونه و توی راه کلا گریه کردی تا رسیدیم خونه ولی متاسفانه دوربین نبرده بودم تا ازت عکس بگیرم
 
13 مهر ماه بابا کاظم اداره بود و می خواستم ببرمت خونه مامان جون اینا ولی اونا هم نبودن و بالاجبار بردمت خونه خاله عاطفه کلی بازی کرده بودی و اصلا بهانه هم نگرفته بودی و با عمو مسعود هم کلی دوست شدی به عمو میگفتی مسود و به خاله می گفتی خابته خاله می گفت بسکه از عمویی پرسیدی این چیه دیگه اشکش در اومده بودچشمک
14 مهر مرخصی بودم و 15 با هم اومدیم خونه مامان جون اینا و تا عصر 17 اونجابودیم و تو هم کلی کیفت کوک بود و حسابی شیطنت و شیرین زبونی می کردی شبها موقع خوابیدن اینقده شف بخر( شب بخیر ) می گفتی تا همه دیوونه میشدن
17 رفتیم خونه خودمون و 18 صبح رفتیم دنبال مهد کودک و هر جا میرفتیم اول باید توی حیاط سرسره و تاب بازی می کردی بعد راضی میشدی بریم صحبت کنیم و عصر هم رفتیم بازار واست چند تا لباس بخرم که شب موقع خواب بینیت گرفت و خلاصه علائم سرما خوردگی داشتی و 19 اصلا حالت خوب نبود و  شب تا 2 نخوابیدی و مجبور شدم فرداش آودمت خونه مامان جون 2 روز اونجا موندیم و برگشتیم خونه خودمون
21 مهر بردمت دکتر دادستان پور متخصص گوش و حلق و بینی آخه شبها که می خوابی بینیت می گیره و خر و پف می کنی . نظر دکتر این بود که باید لوزه سومت رو عمل کنیم واسه همین فرداش مرخصی گرفتم و بردیمت دکتر البرزی اون گفت عمل نمی خوای و فقط بهت یه قرص داد . من و بابایی دلمون نمی یاد تو رو واسه عمل ببریم واسه همین می خوایم با یه دکتر دیگه مشورت کنیم ولی دکتر های خوب یا اطفال رو نمی بینن و یا رفتن خارج از کشور
 
24 مهر که عید قربان بود رفتیم خونه مادر و حسابی با سبا و محمد بازی کردی
26 مهر برای پاگشا خاله عاطفه و عمو مسعود مان جون اینا هم باهاشون دعوت بودن و حسابی بهت خوش گذشت و شب هم باهاشون رفتیم خونه
بابا کاظم 29 مرخصی گرفت تا با 28 و 30 بشه 3 روز تعطیلی و باهات باشه ببینیم وابستگیت درست میشه یا نه.
1آبان اولین روزی بود که تنها خونه مادر موندی و یه کم بهانه گرفته بودی ولی خوب با این مسئله کنار اومدی و اروم بودی

 خلاصه با تو عالمی دارم که منو تا بهشت میبره

 

بعد از حمام

8

یه شب گفتی که ازم عکس بگیر ( چقده کثیف بودی)

16

نگاش کن چه قری میده

22

بگذار ببینم اون ته تها چه خبره

25

می خواستیم بریم خونه خاله عاطفه

30

31

36

خونه مامان جون بودیم و می خواستیم بریم بیرون

38

39

همچین رفتی وسط درخت که شاخه ها اذیتت می کردن ولی بازم کنار نیومدی

41

1

 

 

خودت راحت دیگه شلوار و کفش و جورابهاتو می پوشی
 
تا جایی که بشه کار ها رو خودت دوست داری انجام بدی و اگر نتونستی می گی کمکم کن
واسه حرفای تاییدی آخر جملت می گی فهمیدی؟
موقع حرف زدن دستاتو تکون میدی و با تاکید جملاتتو می گی و حرف می زنی
میری روی دسته مبلا و از اونجا میری روی گل میزها و گاهی اوقات می گی مامانم می اتم( می افتم) منم می گم مواظب باش تا نیفتی می گی بگیرم می اتم میمیرم
 تا توی یه مغازه می ریم لباسها رو بر میداری و می گیری جلوی خودت و می گی اوشله ( خوشکله) و تا می گم پرو کنی سریع آماده می ایستی و یا تا می گم اندازه بگیرم پشتت رو می کنی به من، تا از پشتت اندازه بگیرم
 
خیلی عوض شدی خیلی بزرگ و فهمیده تر شدی به حرفام بهتر گوش می کنی  
 
 
هر چیزی رو که می بینی می پرسی و می گی این شیه؟ و یا اگه صدایی از جایی بیاد و یا اتفاقی بیفته می گی شی بود ؟
اگه کسی تلفن کرد و یا اومد در خونه می گی کی بود؟و یا حرف که می زنیم می گی شی گفتی ؟ ششار ( چکار ) می کنی؟ و این پرسشهات با تکون دادن سر و بالا بردن بینی و تو هم کردن ابروهات همراه هست جیگرتو بخورم من با این اداهات
 میای روی بالشت من می خوابی و می گی بلو اَگب( برو عقب)
مدام میای و می گی عژیژم دوشت دارم
دخترداشتن یعنی دنیای صورتیش شادی تورو دوچندان میکنه
یعنی تمام حس ظریف ولطیف ودوست داشتنیش یادآور حس دخترانه خودته ،،
یعنی همدم وهمراهی که مطمئنی تنهات نمیذاره حتی لحظه هایی که حوصله نداره ،،
یعنی میتونی تاهروقت که بخوای پوست نرم و موهای نازشو توی حموم نوازش کنی ،،
میتونی حالا حالاها مادری کنی برای اونی که همیشه محتاج محبت مادرانه اس حتی وقتی مادرشد !
 
 
 
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)