27 ماهگی گل دخترم
دخترکم میخندد و میرقصد و میچرخد در این روزگار ، خنده لبش تمام امید و بودنم ، رقص تنش همه ذوق و احساسم و دعایم چرخش روزگار به کامش .
ذوق و برق نگاهش میبرد مرا تا اوج ، میبرد تا افسانه ای شود تمام ناخوشی های ریز و درشت دور و برم . همه ی زندگی همین است .
امید بودنش ، شکر عطر تنش ، همه مرا به لبخندی وا میدارد در مقابل بر وقف مراد نبودن ها
به خاطر دخترک ، دلم هنر میخواهد ، شعر ، عشق و عرفان میخواهد . دلم چیزی ورای مادیات این روزگار میخواهد .
عشق وجودش سیرابم کرده از کمی و زیادی عشق کهنه .
امنیت حضورش ، چشمانم را شسته است ، جور دیگری میبینم .
خدایا تو را شکر ، برای تمام نداشته هایم ، که داشته هایم را پر رنگ تر کرده است .
8 آبانماه
رفتیم خونه مامان جون و بابا کاظم هم چون اداره بود جمعه دهم اومد و با هم رفتیم خونه خاله عاطفه
12 آبانماه
رفتیم بریم دانشگاه خرامه واسه ثبت نام و توی راه تصمیم گرفتیم بریم دانشگاه داریون یه سر به دوست بابا بزنیم ولی یه کم مونده بود دانشگاه داریون یه مرتبه استفراغ کردی و تمام لباسهات و یه کم هم لباس من کثیف شد و متاسفانه چون برای رفتن عجله داشتیم لباس واست نبرده بودم دیگه مجبور شدیم لباس روییتو در بیاریم و به جاش کت تنت کردم. ضمنا توی راه خیلی اذیت کردی و منم پشیمون از اینکه با خودم بردمت
15 آبانماه
عصر از سر کار اومدیم خونه مادر دنبالت و توی راه برگشت مامان جون زنگ زد و تو گوشی رو گرفتی و باهاش حرف زدی
سلام خوبی سامتی( سلامتی)
باباجون چطوره؟
من خونه مادر دختر خوبی بودم
اذیت نکردم
اینقده خوشکل و ناز حرف زدی که بابا کاظم همونجا دور زدو برگشت و بردت اسباب بازی فروشی و کلی با هم گشتین تا بالاخره یه بلز گرفتین و اومدین بیرون
16 آبانماه
عمو مجتبی ومادر اینا واسه شام اومدن خونمون و تو و سبا و محمد کلی اذیت کردین و آخر شب که خواستن برن گریه زاری راه انداختی و مجبور شدیم با ماشین بردیمت ببیرون تا خوابت برد
19 آبان ماه
امروز صبح وقتی خواستم از خونه بیام بیرون بیدار شدی و اومدی توی سالن خوابیدی .منم با کلی زحمت خوابت کردم و از خونه اومدم بیرون ولی هنوز نرسیده بودم دانشگاه زنگ زدی و کلی گریه و زاری راه انداختی که مامانم بیا اشک منم داشت در میومد دیگه بابا گوشی رو ازت گرفت و قطع کرد تصمیم گرفتم اگه آروم نشدی مرخصی بگیرم و برگردم ولی بابا یه ربع بعد اس ام اس داد که خوابیدی دیگه خیالم راحت شد.
آرزويم اين است ؛ نتراود اشك در چشم تو هرگز ؛
مگر از شوق زياد
نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز ؛
وبه اندازه ي هر روز تو عاشق باشي
عاشق آنكه تو را مي خواهد . . .
و به لبخند تو از خويش رها مي گردد
و تو را دوست بدارد به همان اندازه ؛
كه دلت مي خواهد
21 آبانماه
بابایی ساعت 8 از اداره اومد و با هم تو رو بردیم بیرون قبلا که کوچولو بودی و عزاداری امام حسین رو یادت نمی یاد ولی امسال خیلی خوشت اومده بود و می گفتی اِیاَت( هیات) و آخر هم با گریه اومدی خونه
25 آبانماه
عصر نیومدی خونه و خونه مادر موندی و شب بابا با هزارتا التماس و کلک آوردت خونه
26 آبانماه
یه کم حالت سرماخوردگی داشتی و تا چند روز فقط آب ریزش بینیت ادامه داشت شب اومدی کنار بابایی و میگی بابایی شبتم بده بخولم قطرم بریز
29 مرخصی بودم و توی خونه ، صبح می خواستیم بریم واست یه نیم پوت و کلاه بخرم از ساعت 10.30 تا 11.40 هر کاری کردیم هر چی چاخان کردیم و وعده وعید خرید پازل - کتاب - پفک- شکلات . ... دادیم حاضر نشدی بیای بیرون آخر من عصبانی شدم و لباسهامو عوض کردم وقتی دیدی از بیرون رفتن خبری نیست گریه راه انداختی که مامانم لباس بپوش بریم دردر خلاصه مجبور شدیم برناممونو گذاشتیم واسه عصر
وقتی می خواستیم واست کفش بخریم بابایی که مشکی رنگ انتخاب کرد که شما قبول نکردی و یه صورتی رنگ برداشته بودی و می گفتی اینو می خوام خلاصه با وجود ناراحتی آقای فروشنده و بابا کاظم رفتیم یه مغازه دیگه و یه تقریبا صورتی واست برداشتیم چقدر هم الان دوسش داری
30 آبانماه
گذاشتیمت خونه مادر و منو بابایی رفتیم خرامه توی راه بارون شدیدی میومد و منم که از تند رانندگی کردن بابا کاظم خیلی می ترسم تا رسیدیم اونجا من اینجوری بودم تا ظهر موندیم و برگشتیم و واسه کلاسهای عصر نموندم.
1 آذر ماه
شمین سالگرد ازدواج من و بابایی
امروز بابا جون اینا و خاله عاطفه اینا اومدن خونمون و تا عصر موندن و شما عصر تازه ساعت 4 خوابیدی و من و خاله رفتیم خانه و کاشانه و برگشتیم و شب با بابا جون اومدیم خونشون.
2 و 3 آذر
خونه مامان جون بودیم خیلی شیطونی می کنی خاله عاطفه می گه به من پفک بده می گی تموم میشه یا می گی کم میشه .یه چتر خوشکل خریدی بعد واست عکسشو میذارم.
وقتی کار اشتباهی می کنی و دعوات می کنم و باهات قهر می کنم میای می گی مامان بَبشید( ببخشید) عژیژم دوشت دارم و یا جیگرم دوشت دارم و کلی بوسم می کنی تا باهات آشتی کنم
جدیدا کلی حرف می زنی که من بعضیهاشو متوجه نمی شم و بعد می گی مامانم یادته؟
واشر سر زودپز رو آورده بودی انداختی دور کمرت و کمرت رو تکون میدی می گی می خوام اینجوری کنم ( یعنی حلقه بزنی) فدای اون کمر فسقلت شم من
یه قصری واست خریدم و گذاشتم کنار در دستشویی خودت بدو میری روش می شینی و کاراتو می کنی و بعد منو صدا می کنی مامانم بیا آب بریز
آخر اسم همه یه جون جون اضافه می کنی و به من هم می گی مامان جونم
به کاظم هم می گی بابایی جونم
این روزها عاشق جعبه های جایزه دار شدی و وقتی می خوای ازمون باج بگیری می گی جایزه می خوام سُسک(سک سک) می خوام و دیگه من و بابا هم داره از این سک سکها خوشمون میاد
توی راهرو خونه مادر
همین که تو را دارم ، بهترین هدیه ی دنیا را دارم ،
دیگر در بین ستاره ها به دنبال درخشانترین ستاره نیستم ،
در میان گلها به دنبال زیباترین گل نیستم.
تو کهشکانی هستی از پرنورترین ستاره ها
گلستانی هستی از زیباترین گلها