25 ماهگی
گل دخترم چند روزی بیشتر از 2 سالگیت نمی گذره ولی خیلی زیاد تغییر کردی و خانوم تر شدی و اکثر جملاتتو کامل می گی و خیلی راحت تر صحبت می کنی یه شب بابا کاظم اداره بود و من و تو تنها خونه بودیم تقریبا ساعت 12 شب بود باهات کلنجار می رفتم که بخوابی با زبون خودت یه چیزایی گفتی و آخرش گفتی فهمیدی منو بگی دوباره پرسیدم چی گفتی فکر کردم اشتباه شنیدم ولی بازم تکرار کردی همون شب می خواستی واست سی دی بگذارم حوصله نداشتم برم کنترلها رو بیارم وقتی بهت گفتم برو اونا رو بیار همونجور که لم داده بودی گفتی امیتونم ( نمی تونم) و کلی التماس منم فایده نداشت اگه یه موقع شلوارتو جیشی بکنی تو ی دع وا بهت می گم مگه زبون...